صدای پای «مهاجرت معکوس» می‌آید

خبرمهم: غروب همان روز که کامیون اسباب و لوازم خانه‌شان را از تهران آورد به هندوآباد و همه اهالی ده دیدند که یک بچه شهری برای همیشه آمده تا در روستا زندگی کند، درست وسط نماز مغرب و عشاء، آنجا که امام جماعت از ثواب نماز غفیله حرف می‌زد، یکی از مردهای روستا از صف عقب دست گذاشت روی شانه‌اش و گفت: «واقعا واسه همیشه اومدی اینجا زندگی کنی؟ همه از هندوآباد می‌رن تهران یا اصفهان که کار درست و حسابی پیدا کنن، تو جمع کردی اومدی اینجا چی‌کار مرد حسابی؟»

به گزارش بخش اجتماعی سایت خبرمهم،  عرق سرد روی پیشانی‌اش نشست، با خودش گفت «نکند واقعا تصمیم غلطی گرفته‌ام؟ و اگر نتوانم زندگی کنم و مجبور شوم برگردم، چه؟ اگر زنم برخلاف آنچه گفته دوری از تهران و خانواده را طاقت نیاورد چه؟ آن وقت با حرف این مردم که آنی مرا به حال خود رها نمی‌کنند و از وقتی آمده‌ام سرشان به زندگی من گرم است، چه کنم؟»

محسن، آذر امسال ۳۳ ساله می‌شود. در تهران کارگر قهوه‌خانه‌ای در خیابان شوش بود؛ به قول خودش قهوه‌چی. ۵ صبح زیر سماور بزرگ برنجی قهوه‌خانه را روشن و شب ساعت ۱۱ هم خودش آن را خاموش می‌کرد. ۱۰ سال از خروس‌خوان صبح تا آخر شب، املت و چای و دیزی دست مشتری داده، قلیان برایشان چاق کرده و زغالش را عوض کرده. آخر ماه هم با انعام و گوشه‌چشم مشتری‌ها و اضافه‌کاری به جای آشپز و ظرف‌شوی، ۲ میلیون و ۳۰۰ هزار تومان حقوق می‌گرفته: «اینکه محیط کارم را دوست نداشتم و به‌خاطر دائم سر پا بودن، زانودرد گرفتم به کنار، حقوقم کفاف زندگی‌ام رو نمی‌داد. دستم همیشه جلوی این و آن دراز بود. اجاره خونه‌ام رو همیشه وسط برج می‌دادم و ماهی نبود که غرولند و تهدید صاحبخونه‌ها رو نشنوم. تو این ۸ سالی که ازدواج کردیم، متراژ خونه‌هایی که اجاره کردیم، هر بار آب رفت، از ۷۰ متر شروع شد و به ۴۰ متر رسید. بی‌تعارف حال و روز زندگیم خوب نبود و بی‌پولی آتش شده بود وسط زندگیمون و چندبار ما رو تا مرز طلاق برد.»

محسن با این حال کج‌دار و مریز کار می‌کرده تا اول اسفند ۱۳۹۸ که ستاد ملی مبارزه با کرونا، آب پاکی را ریخت روی دست قهوه‌خانه‌دارها و رستوران‌دارها و تعطیلی مشاغل آنها را تصویب کرد. محسن و همکارانش بیکار شدند. او چند روز بعد دست زن و دخترش را گرفت و برای استراحت و فرار از کرونا راهی روستای پدری‌اش یعنی هندوآباد شد؛ روستایی از توابع اردستان در دل کویر مرکزی که تا تهران ۳۵۸ کیلومتر فاصله دارد و در تقسیمات استانی جزو استان اصفهان محسوب می‌شود.

تا اواسط فروردین فقط گشت‌وگذار و استراحت بود اما پدرش وقتی می‌بیند که کرونا رفتنی نیست و قهوه‌خانه‌ها هم یک روز در میان تعطیل است، پا پی‌اش می‌شود که همان‌جا برود سر کار: «قبل از ماجرای کرونا هم پدرم در کارخانه‌های اطراف اردستان برایم کار پیدا می‌کرد و دائم در گوشم می‌خوند که بیا اینجا کار کن و طبقه بالای خونه خودم بشین که الکی ماهی یک و نیم میلیون تومان اجاره ندی. می‌گفت اینجا هزینه زندگی کمتره، ولی من زیر بار نمی‌رفتم. کی آخه تهران رو ول می‌کنه میاد ته یک دهات زندگی کنه؟ اما این بار از سر اجبار راضی شدم و در یک کارخانه قابلمه‌سازی کارم رو شروع کردم. تمام فکرم این بود که بعد از یکی دو ماه که کرونا تموم شد، برگردم، اما به مرور تصمیمم عوض شد؛ چون دیدم زندگیم کمی بهتر شده.»

برای افسانه، همسر محسن که متولد و بزرگ‌شده تهران است، تصمیم‌ به مهاجرت به‌مراتب سخت‌تر بوده است؛ از یک طرف شغل کم‌درآمد شوهرش و هزینه‌های سرسام‌آور زندگی و از طرف دیگر خانه بدون اجاره و پیدا کردن یک شغل خانگی او را سر دوراهی قرار داده بود: «اگر می‌ماندیم باید باز هم یک محله پایین‌تر می‌رفتیم. هر روز سر پول یک کیلو گوشت و یک دست لباس برای بچه و … دعوا داشتیم. اگر هم برای همیشه جمع می‌کردیم و از تهران خارج می‌شدیم، با دلتنگی و دوری از خانواده و سختی زندگی در روستا چه می‌کردم؟ من اصلا موافق نبودم اما وقتی ۶ ‌ماه گذشت و دیدم شوهرم بیمه شده و حقوقش بهتره و از آن طرف، وقت بیشتری را با ما سپری می‌کنه، دلم گرم شد. تونستم شغلی هم برای خودم دست و پا کنم و درآمد داشته باشم که بیشتر بهم انگیزه داد.»

افسانه حالا ۳ ماهی می‌شود که از طریق صفحه اینستاگرامی‌اش، سفارش سبزی قورمه، بادمجان، پیاز و سیر سرخ‌کرده می‌گیرد و می‌رود از سر زمین کشاورزی در اردستان به قیمت ارزان مواد اولیه‌شان را می‌خرد و بعد از تهیه و بسته‌بندی، برای مشتری ارسال می‌کند؛ مشتری‌هایی در تهران و البرز: «مثلاً الان اینجا فصل به و انار هست. مربای به و رب انار هم درست می‌کنم و می‌فروشم یا کمی قبل‌تر انجیر، توت خشک، بادام، نعنا و شوید خشک از پیرزن‌های روستایی می‌خریدم و با چنددرصد سود در صفحه اینستاگرامم می‌فروختم. درآمدم بد نیست؛ حدود یک‌ونیم تا ۲ میلیون سود برام داره. این‌رو هم بگم که قطعا اگر اینجا اینترنت نداشت، من خیلی دوام نمی‌آوردم. یک جورهایی هم ارتباطم را با دوستان و فامیلم حفظ کرده‌ام و هم یک شغل تمام‌وقت برای خودم دست و پا کرده‌ام که بد نیست.»

وحید و ریحانه

در ۱۱ سال زندگی مشترکشان، ۲ بار مهاجرت کرده‌اند؛ یک‌بار از تهران به قم و بار دیگر از قم به سرکان در همدان. بار اول که بار و بنه زندگی را جمع کردند به سمت قم، ۱۲ میلیون به صاحب مغازه بدهکار بودند. ۲ سال بعد، وقتی از قم به سرکان می‌رفتند، ۵ میلیون قسط عقب‌افتاده بانکی داشتند. در تهران، در یکی از کوچه‌های ۲۰ متری سوم افسریه لبنیات می‌فروختند. سال ۹۶ بعد از مهاجرت به قم، وحید در یک شرکت پیمانکاری وابسته به شهرداری مشغول به‌کار شد تا فروردین سال ۹۸ که به بهانه تعدیل نیرو، عذرش را خواستند: «تا بهمن ۹۸ با خرج‌کردن پس‌انداز و فروختن طلا و کار کردن روی ماشین دیگران، زندگی رو یک جور می‌گذروندیم اما دی ۹۸ اوضاع خیلی بد شد و کفگیرمون بدجور ته دیگ خورد. قرار شد به‌عنوان یک فروشنده در مغازه‌ای اطراف حرم کار کنم که کرونا آمد و کار و کاسبی را در قم حسابی کساد کرد.»

آمار مرگ‌ومیر که در قم بالا گرفت، ریحانه، همسر وحید پیشنهاد کرد به‌طور موقت بروند سرکان پیش خواهرش تا حداقل جانشان در امان بماند؛ رفتن همانا و مهاجرت دوباره به سرکان همانا. خواهر ریحانه همان روزهای اول پیشنهاد کرد نانوایی قدیمی سرکان را که ۴ سال پیش تعطیل شده و اهالی را برای تهیه نان به سختی انداخته بود، اجاره و تنورش را روشن کنند. وحید و ریحانه هم به ناچار قبول می‌کنند: «خواهرزنم نانوایی کرده و این کار را بلد بود. کنار دستش نگاه کردیم و یاد گرفتیم. ۲‌ ماه بعد من شاطر شدم و ریحانه خمیر چونه می‌کرد. حالا روزی ۲ بار یکی صبح و یکی غروب نون می‌پزیم و می‌دیم دست مردم.»

اوایل مشتری‌هایشان محدود بود و بیشتر پیرمرد و پیرزن‌هایی بودند که پای رفتن تا نانوایی‌های دیگر را نداشتند اما رفته‌رفته اهالی، کیفیت خوب نان را که دیدند، مشتری شدند. حالا حتی از روستاهای اطراف برای خریدن نان به سرکان می‌آیند: «اوایل خواهرزنم صبح به صبح می‌رفت دم در خانه پیرزن و پیرمردهای سرکان و می‌گفت چندتا نون می‌خواهند. بعد از پخت، خودم با موتور می‌بردم دم در خانه‌هایشان و تحویل می‌دادم. روزهای اول بیشتر از ۵۰ قرص نون نمی‌فروختیم اما حالا روزی ۴۰۰ تا ۶۰۰ تا خمیر چونه می‌کنیم و مشتری‌های مسافر هم داریم.»

مهاجرت دوم در تیر ۹۹ قطعی شد و ریحانه و وحید که هر دو ۳۰ ساله‌اند، بار دیگر بار و بنه را می‌بندند به سمت شهری دیگر و تجربه دیگر؛ مهاجرتی که اصلا راحت نیست و هنوز بعد از ۳ ماه نتوانسته‌اند با همه شرایط آن کنار بیایند. کمبود امکانات، دوری از خانواده، خمودگی روستا، نبودن امکانات تفریحی، تفاوت‌های فرهنگی و زبانی و … از نقاط ضعفی است که ریحانه و وحید به آن اشاره می‌کنند: «قطعا برای کسی که در تهران متولد شده و با امکانات آنجا بزرگ شده، زندگی در جایی که برای خرید یک کفش، رفتن به یک درمانگاه یا پیدا کردن یک دکتر عمومی خوب، باید به شهر دیگری برود یا جایی‌که نوع پوشش تو با مردم اونجا متفاوته و دائم زیرچشمی تو رو برانداز می‌کنن، خیلی سخته. درسته که شهرهای کوچک از نظر هوا یا آرامش محیط خیلی بهتر از تهران هستند، اما برای زندگی دائم مشکلات زیادی دارند؛ مثلا اینجا تابستون، ساعت ۶ عصر و پاییز و زمستون حتی زودتر روستا خلوت می‌شه و ساعت ۸ تا ۹ عملا همه اهالی خوابن. این برای ما که عادت به زندگی شهری شبانه داریم، تجربه سختی است یا اینجا یک باشگاه ورزشی نیست که بشه روزی یک ساعت ورزش کرد. بحث رستوران و سینما و کافی‌شاپ که به کنار.»

به‌نظر ریحانه هم تفریح و سرگرمی در روستا و شهرهای کوچک خیلی کم است و البته از آن میزان کم، سهم زنان تقریبا نزدیک به صفر است: «مردها، عصرها یا آخر هفته یک قلیان و یک کیلو جوجه برمی‌دارند و می‌روند در باغ و دشت‌ها یا کوه برای گردش و تفریح، اما نه در سرکان و نه در روستاهای دیگری از ایران، یک جمع زنانه نیست که چنین تفریحی داشته باشد؛ چون زشت و بد است و هزار جور انگ و حرف دیگر. این می‌شود که پناه آوردیم به موبایل. اینجا هم یک خط در میون آنتن هست و نیست.»

زعیم

۱۳ سال است که فاصله زعیم با خانه و کاشانه‌اش هر سال بیشتر و بیشتر می‌شود. اول که برای تحصیل در دانشگاه امیرکبیر به تهران آمد، ۱۴۸۴ کیلومتر فاصله داشت، ۶ سال بعد که برای کار به آستارا رفت، ۱۸۵۰ کیلومتر شده و حالا که ۲ سال است در اردبیل زندگی می‌کند، ۲۰۰۰ کیلومتر تا هویت اصلی‌اش در زابل فاصله دارد. این سال‌های فراغ و مهاجرت پشت مهاجرت بر او آسان نگذشته؛ شب‌ها در رویاهایش به روستایشان، گنبدشاهی در زابل برگشته، هوتک پشت خانه‌های سبحان، قیوم، ناجی، ننه رشید، ننه خدیجه و پسر حمدلله را تبدیل به استخر ایمن با حصار نرده‌ای زیبا کرده که بچه‌ای در آن نیفتد، بعد آب لوله‌کشی شرب را تا آشپزخانه همه خانه‌های روستا کشیده. در میانه رویا، دیوار کاهگلی مدرسه الدوخی را ریخته پایین و جایش مدرسه ۵ کلاسه ساخته با حیاطی بزرگ که چمن مصنوعی دارد و بچه‌ها با تاب و سرسره وسط حیاط بازی می‌کنند. اما فعلا او در اردبیل است، وسط کارخانه‌ای بزرگ که صدای بلند ماشین‌آلات هم نتوانسته جلوی واگویه رویاهایش را بگیرد: «چاره‌ای جز فاصله گرفتن و مهاجرت نمانده بود. برگشتن بدون پشتوانه به زابل، یعنی امتداد یک خط اشتباه. من وقتی به زابل برمی‌گردم که مطمئن باشم می‌توانم قدمی ولو کوچک برای آن بردارم و این قدم سواد زیاد می‌خواهد و پول. همه ما آنجا به‌معنای واقعی کلمه محرومیم. بی‌سوادی و بی‌پولی ما را در رنج بی‌نهایت قرار داده. باید بتوانیم یک جایی این سد را بشکنیم؛ سدی که بیرون از استان برای ما ساخته‌اند و باید آن را از تهران شکست.»

زعیم، حرف‌های زیادی برای گفتن دارد. می‌گوید مردم سیستان و بلوچستان صدایشان در دولت‌ها و پایتخت شنیده نمی‌شود، مسافت دور باعث شده کسی آنها را نبیند. عصبانی است از اینکه سهم استانشان از توسعه فقط شعار و سخنرانی است؛ به همین دلیل است که مهاجرت کرده تا او را به‌عنوان یک نماد ببینند و حرف‌هایش را بشنوند: «من در رشته مهندسی صنایع دانشگاه امیرکبیر درس خواندم، فوق‌لیسانسم را هم آنجا گرفتم و بعد برای کار در یک شرکت مواد غذایی کوچک و نوپا به آستارا رفتم. ۴ سال آنجا کار کردم و بخشی از درآمدم را فرستادم زابل تا ۲ خواهر و دخترخاله‌ام درس بخوانند و دانشگاه قبول شوند که همین هم شد و هر سه آنها در تهران و زاهدان دانشجو شدند. اصلا هدفم از کار کردن همین بود که بتوانم زمینه پیشرفت زنانی که می‌دیدم به‌خاطر بی‌پولی و فقر فرهنگی از تحصیل بازمانده‌اند را فراهم کنم.»

زعیم بعد از آستارا، به شرکت موادغذایی بزرگ‌تری در اردبیل می‌رود و به‌عنوان مدیرداخلی کارخانه مشغول به‌کار می‌شود. او نسبت به این مهاجرت‌های پیوسته حس دوگانه‌ای دارد: «تصورم این نبود که از شهر و زادگاهم آنقدر دور بمانم، از این جهت ویرانم‌، اما وقتی به این فکر می‌کنم که می‌توانم هر سال کمک مالی به زادگاهم کنم، کمی آرام می‌گیرم. من اگر از زابل بیرون نمی‌آمدم، در نهایت یک دستفروش یا در بهترین حالت کارمند عادی یک اداره بودم، اما حالا ماجرا تغییر کرده و هرچند با سختی زیاد، اما رو به پیشرفتم.»

از ویژگی‌های جالب زعیم این است که اگرچه از دل محرومیت آمده، اما مقهور تهران و امکاناتش نشده: «من وقتی دانشگاه قبول شدم، برای نخستین‌بار پایم را از زابل بیرون می‌گذاشتم؛ حتی به زاهدان هم نرفته بودم. تصور کنید یک جوان ۱۸ ساله از وسط آن فضا به تهران بیاید. همان ترم اول استادم که خودش لر بختیاری بود و از استان فارس آمده بود تهران، به من گفت مراقب باش تهران پاگیرت نکند. پیشرفت خودت را در شهر دیگری جز اینجا تعریف کن. تهران یک جذاب تو خالی است و این شد که برای کار به آستارا رفتم.»

زعیم نمی‌داند مقصد بعدی‌اش کجاست و زندگی‌اش به کجا ختم می‌شود؛ فقط می‌داند که مدرسه‌ای که ۴ ماه پیش کلنگش را زده، شروع واقعی شدن یک رویاست؛ مدرسه‌ای با دیوارهای آبی و حیاط سبز و تاب و سرسره‌ای که دختران و پسران کوچک روی آن سوارند و صدای خنده‌شان گنبد شاهی را پر از شادی می‌کند.

فتانه و جواد

۵۸ سال زندگی در تهران که حاصلش ۴ فرزند و یک آرایشگاه کوچک و خوشنام در جنوب‌شرق تهران بود را مرداد سال ۹۸ می‌گذارد و برای همیشه از تهران می‌رود؛ مهاجرتی که می‌گوید به‌خاطر فشار اقتصادی زیر بار آن رفته و حالا مجبور است دور از فرزندان، عروس و داماد و نوه‌هایش زندگی کند: «بی‌تعارف و خلاصه بگم که کم آوردیم. ۳ میلیون تومن صاحب سالن گذاشت رو اجاره و از اون طرف صاحبخونه که این همه سال باهامون راه اومده بود، گفت یا ۱۰۰ میلیون بذار رو پول پیشت یا معادلش اجاره بده. از کجا می‌آوردیم؟ شوهرم که بازنشسته ‌است و تکلیفش با ماهی ۳ میلیون حقوق معلوم. درآمد سالن هم کفاف نمی‌داد، مشتری‌های رنگ، مش و هایلایت یا شینیون و آرایش برای عروسی که عمده سود و درآمد ما آرایشگرها از اونجاست، در اون منطقه کم شده بود و فقط برای اصلاح و ابرو و کوتاهی مو می‌اومدن که خوب سود ما توی این خدمات ناچیزه. وقتی دیدم از پس هزینه‌های خود سالن برنمیام، تصمیم گرفتم جمع کنم و برای همیشه از تهران برم.»

فتانه کلاردشت را انتخاب می‌کند چون برادری دارد که یک سال و نیم قبل از او به آنجا مهاجرت کرده و خوب و بد زندگی در آن منطقه دقیق دستش آمده و می‌توانسته به او و همسرش کمک کند: «گفتم حالا که از تهران می‌رم، حداقل جایی رو انتخاب کنم که کس و کاری اونجا داشته باشم و از اون طرف اینقدر جمعیت داشته باشه که آرایشگاهم رو اونجا دوباره راه بندازم. این شد که ساکن یه واحد آپارتمان در کردمحل شدم و یک سالن ۳۰ متری در کلاردشت اجاره کردم.»

کسب و کار فتانه در شهر جدید با گذشت یک سال هنوز پا نگرفته و روزی پنج شش مشتری بیشتر ندارد. تبلیغات گسترده را شروع کرده بود که سر و کله کرونا پیدا شد: «من دوباره از صفر شروع کردم. فکر کنید اون همه مشتری که در تهران سال‌های سال با تلاش و احترام تونسته بودم رضایت و اعتمادشون رو جلب کنم، گذاشتم و اومدم اینجا. کار در شهر جدید خیلی سخته، اهالی هنوز گارد شدید دارن که یکی از تهران آمده و می‌خواهد کاسبی‌شان را خراب کنه. مغازه‌دار فکر می‌کنه چون از شهر اومدی پس وضع مالی‌ات خوبه و می‌تونی بیشتر اجاره بدی، خانواده‌ها اجازه نمیدن همسر یا دخترشان برای کار بیان پیشت و هزار و یک مشکل دیگه اما چه میشه کرد؟ باید با شرایط جدید کنار اومد و با مهربانی، احترام و ادب فرصت داد تا اعتماد اون‌ها هم جلب بشه.»

فتانه روزهای سختی را سپری می‌کند. معتقد است مهاجرت سخت است؛ چه برسد در میانسالی که قدرت ریسک‌کردن و خلاقیت آدمیزاد پایین می‌آید و مواجهه با پدیده‌های تازه کمی ترسناک است. اما او این روزها وقتی قیمت مسکن و اجاره خانه در تهران را می‌بیند، از کاری که کرده پشیمان نیست؛ گرچه از دوری فرزندان و نوه‌هایش هم دلگیر است./همشهری

خروج از نسخه موبایل