به گزارش بخش سیاسی سایت خبرهای فوری، قضیه به ۲۵ سال قبل باز میگردد. زمانی که افسر جوان داشت رای جوانی را میزد که غول مرحله اول کنکور را پشت سر گذاشته و حالا کارنامهاش را دستش گرفته و آمده بود جلوی دانشکده خلبانی نیروی هوایی برای ثبتنام. افسر منفیباف داستان ما احتمالا تصورش را نمیکرد که آن جوان ۱۸ ساله و ریاضیخوانده، سالها بعد تیتر یک رسانههای کشور میشود. منفیبافیهای آن افسر در تابستان ۷۳ باعث نشد محمدرضا پا روی علاقهاش بگذارد.
خلبان جوان آن سالها چند سال بعد از فارغالتحصیلی هم موفق شد یک جنگنده-بمبافکن اف-۵ را بدون چرخ و با موفقیت روی زمین بنشاند و مهار بر خشم پرنده سرکش بزند. کاری که باعث شد مسؤولان وقت تا حد ریاست جمهوری از او تقدیر کنند. تقدیر خلبان جوان آن سالها و خلبان باتجربه و گرم و سرد چشیده این سالها آن بود که در روزهای سرد زمستان ۹۸ پرواز همیشگی و بیفرودش را پیچیده در یک پرچم سهرنگ تجربه کند و راهی دیدار با حقیقت مطلق هستی شود. سرهنگ خلبان محمدرضا رحمانی پنج سال تا بازنشستگی فاصله داشت.
بعضی بودنها پر سر و صدایند. آنقدر سر و صدا و حاشیه و رفت و آمد دارند که بودنشان همیشه توی چشم است. بعضی دیگر از بودنها، اما اینطوری نیستند. آرام و سنگین، بدون سر و صدا و رعد و برق و حاشیه. آنقدر آرام که بعضی وقتها از فرط عادی بودن، دیده هم نمیشوند. این بودنها فقط هنگامه بزنگاه و حادثه است که بودنشان به چشم میآید. پسر ابیطالب در مدح اینها میگوید سر و صدایی ندارند و هنگام عمل است که، چون برق به دل حادثه میتازند. حالا هم حکایت یکی از همین مردان است. محمدرضا اهل سر و صدا نبود. به همین خاطر بودنش به چشم نمیآمد. حادثه و عمق آن بود که جنم محمدرضا را نشان داد. اصلا نگار مرحوم سیدحسن حسینی در وصف همینهاست که آن سروده معروف را به یادگار گذاشته: «زین پیش دلاورا کسی، چون تو شگفت؛ حیثیت مرگ را به بازی نگرفت!»
حکایت دلریش صفرها
صفر شدنها همیشه ته دل آدم را خالی میکنند. یکهو ته وجود آدم پر از نیستی میشود؛ فرو میریزد؛ انگار که حجم زیادی از سیاهی و نیستی یکباره آدم را میبلعد. اتفاقی که چهارشنبه هفته گذشته برای پرسنل پایگاه دوم شکاری افتاد. در همه پایگاههای هوایی یک تابلوی شمارنده وجود دارد که با گذشتن هر روز بدون سانحه برای پایگاه، یکی به آن اضافه میشود. عدد روی این تابلو نشان میدهد چند روز از آخرین سانحه آن پایگاه گذشته. تابلوی پایگاه دوم شکاری تبریز چهارشنبه هفته گذشته رسیده بود به ۶۳۷۸.
یعنی ۶۳۷۸ روز از آخرین سانحه پایگاه گذشته. یعنی ۶۳۷۸ روز است که خلبانها سالم تیکآف کرده و سالم به پایگاه برگشتهاند. یعنی ۶۳۷۸ روز است که خون از دماغ کسی نیامده. تابلوی پایگاه تبریز، اما در همان چهارشنبه یکباره صفر شد. صفر شد و دل چند هزار نفر پرسنل پایگاه را هم خالی کرد. محمدرضا رفته بود. تیکآف کرده بود، اما خبری از او نبود! نه از خودش خبری بود نه از پرنده آبیرنگ و تازه اورهال شده قبراقی که قرار بود سرحال بودن خودش را به محمدرضا نشان دهد.
رویایی که به واقعیت پیوست
غریبه که نیستید، پوشیدن لباسی که محمدرضا به تن داشت آرزوی خیلی از ما دهه شصتیها و دهه پنجاهیها بود. خلبانهای نظامی و جنگنده در ذهن و فکر و تصور ما و همنسلانمان، نقطه اوج همه ویژگیهای شخصیتی بود که همه آرزویش را داشتند. آدمهای باهوش، ورزیده، همهچیز تمام، تحصیلکرده، زبانانگلیسی بلد و خوشتیپی که از هفتهزار خوان میگذشتند تا اعتماد فرماندهان سختگیر نیروی هوایی را جلب کنند برای نشستن پشت رل جنگندهای که قرار بود در روز مبادا پنجه در پنجه هر خصمی بیندازد که نگاه چپ به آسمان این آب و خاک دارد. همین هم باعث شده بود هر کسی از پس این همه پیچ و خم بر نیاید… محمدرضا، اما مرد روزهای سخت بود. همین هم شد که عید ۷۴ نرسیده، شده بود دانشجوی خلبانی ارتش! رویای محمدرضا به واقعیت پیوسته بود.
عشق کانیمانگا و فرامرز قریبیان
از سالهای دورتر، از زمانی که دانشآموز بود و کوچه و خیابانهای دولتآباد شهرری را برای رسیدن به مدرسه بالا و پایین میکرد، عشق فرامرز قریبیان افتاده بود توی دلش. ساموئل خاچیکیان مرحوم چه میدانست با «کانیمانگا» و واگذار کردن نقش خلبانی که هواپیمایش مورد اصابت قرار گرفته و در معرض اسارت بعثیهاست، چه کاری به دل یک نوجوان پایینشهری میکند. حالا کسی صحبتی از آن نکرده، ولی خودمانیم، شاید همین هم باعث شده محمدرضای ۱۸ ساله و شاگرد زرنگ دبیرستان نمونه دولتی باقرالعلوم (ع) و عشق فیزیک و جبر و مثلثات، بعد از پریدن از مرحله اول کنکور (کنکور سراسری در آن سالها دو مرحلهای بود)، کارنامه کنکورش را دست بگیرد و برود حوالی مهرآباد برای ثبتنام در دانشکده خلبانی نیروی هوایی!
یک پیشنهاد به حاتمیکیا و سازمان اوج
احتمالا خیلیها نمیدانند از همان سال ۱۳۷۳ تا ۲۵ سال بعد، زمانی که محمدرضا استادخلبان دو پرنده آهنی جنگی شده بود هنوز عشق قریبیان توی دل محمدرضا بود. به دوستان نزدیکش گفته بود لحظهشماری میکند برای جشنواره فیلم فجر و فیلم سینمایی «خروج» ابراهیم حاتمیکیا تا دوباره بازیگر محبوبش را این بار روی پرده سینما و در فیلم یک کارگردان بزرگ دیگر سینما ببیند. همینجا بد نیست ایده علی رستگار را هم مطرح کنیم و این پیشنهاد را به ابراهیم حاتمیکیا و سازمان هنری رسانهای اوج بدهیم که خانواده محمدرضا را به عنوان مهمان ویژه نمایش فیلم سینمایی خروج در جشنواره فیلم فجر به پردیس سینمایی ملت دعوت کنند.
از اف-۵ تا خدا
حالا که در خواندن این سطرها هستید، اندک بقایایی که از پیکر محمدرضا باقی مانده در تبریز تشییع شده و احتمالا برای دفن راهی تهران هم شده. هدفهای بزرگ، آدمهای بزرگ هم میخواهند. پروازهای بزرگ، مردان بزرگ میطلبند. محمدرضا آخرین پرواز و بلکه بزرگترین پرواز زندگیاش را تجربه کرد. پروازی که آسان البته بهدست نیامد. قرب و رضای پروردگار چیزی نیست که بهای کمی داشته باشد. محمدرضا مرد روزهای سخت بود.
چه آن روزی که در منتها الیه جنوب پایتخت دستفروشی میکرد چه زمانی که کارگر کارگاه شیشه بود و چه وقتی اوایل دهه ۸۰، جنگنده چالاک و سرکش اف-۵ را بدون چرخ در دزفول به زمین نشاند و هنگامی که از استادخلبانی اف-۵ راهی گردان میگ-۲۹ شد و چه زمانی که در مقام استادخلبانی این پرنده بزرگ و چالاک، خلبان پروازهای آزمایشی و تست شده بود.
محمدرضا پرنده قبراق و تازه اورهال شده را از باند پایگاه تبریز بلند کرده و تا سرعت صوت و بالای آن رفته بود تا چند مرد حلاج بودن میگ-۲۹ را تست بزند که آن اتفاق شوم افتاد و تابلوی شمارنده پایگاه صفر شد. از محمدرضا تقریبا چیزی باقی نمانده. فرقی نمیکند بقایای پیکرش چقدر باشد و چند تکه لباس از او باقی مانده باشد. از سرهنگ خلبان محمدرضا رحمانی یک اسم و نام بزرگ مانده. دستفروش سالهای دور منتها الیه جنوب پایتخت با سرعت صوت به دیدار معبودش شتافت! دست حق به همراهت محافظ آسمان وطن!/جام جم