حوادث

فاطمه شوهر مرده بودو رییس را افسون کرد! / رویا باید کشته می‌شد!

خبرمهم: وقتی به خواستگاری «رویا» رفت، آرزو‌های زیادی داشت. قول خوشبختی داد، هر دو دانشجو بودند و تصور می‌کردند همفکری‌های‌شان برای یک زندگی ایده‌آل کافی است! ثانیه‌شماری‌های‌شان تمامی نداشت تا اینکه سر سفره عقد نشستند. همه می‌گفتند زوج خوشبختی خواهند شد اما...

به گزارش بخش حوادث سایت خبرمهم، ۴ سال نگذشته بود که رفتار‌های «حسن» عوض شد. این مرد که همیشه سعی داشت در نخستین فرصت به خانه نزد رویا برود یا در هر فرصتی به او زنگ بزند، رفت و آمدهایش بی‌نظم شده بود.

رویا تاب نیاورد و به رفتار‌ها و تماس‌های وقت و بی‌وقت شوهرش که به بهانه کار مدام در اتاق دربسته حرف می‌زد، شک کرد. حدسش اشتباه نبود و…

حسن سر به زیر انداخته و دستانش را مرتب تکان می‌دهد. هنوز باور ندارد قاتل همسرش است و باید پشت میله‌های زندان بماند تا مجازات شود.

چند سال داری؟

۳۲ ساله‌ام و‌ای کاش به این سن نمی‌رسیدم.

چرا؟

۷ سال پیش بود که به دوست خواهرم که دانشجو بود، علاقه‌مند شدم. رویا دختری خوب و نجیب بود و خیلی زود وی را خواستگاری کردم. شب میهمانی را فراموش نمی‌کنم؛ رویا فقط خوشبختی خواست و من قول دادم؛ و اما؟

روز‌های نخست زندگی‌مان خوب، عاشقانه و گرم بود. من می‌خواستم با پیشرفت در کارم به اوج برسم و همسرم نیز همراهی‌ام می‌کرد. هیچ مشکل و اختلافی نداشتیم، حتی به همدیگر از گل نازک‌تر هم نگفتیم. هر جا می‌رفتیم، همه حسرت رفتار و رابطه‌مان را می‌خوردند و من همیشه در محیط کار با کلی تعریف و تمجید به داشتن چنین همسری افتخار می‌کردم!

پس چی شد؟

هیچ‌چی، من رییس شدم و این کافی بود تا خودم را ببازم.

چه ربطی به همسرت داشت؟

به او ربطی نداشت، من جنبه نداشتم. وقتی رییس امور مالی شرکت شدم، رفتار همکارانم با من تغییر کرد و در این بین دختری به نام «فاطمه» که کارمند دفترم بود، با رفتار‌های محبت‌آمیز خودش را به من نزدیک کرد. او مدام از رویا می‌پرسید و هر وقت از همسرم تعریف می‌کردم، گاهی به شوخی که بعد‌ها جدی می‌شد، مرتب سعی داشت به من القا کند هر کسی با داشتن شوهری مثل من باید احساس خوشبختی کند.

و بعد به تو نزدیک شد؟

مقصر من بودم، نباید اجازه می‌دادم کسی بین حریم من و رویا قرار بگیرد، اما من خودم را باختم و انگار کسی نبودم که مرتب به همسرم عشق می‌ورزیدم و حالا باید تاوان بدهم.

تا چه حد ماجرای این راز پیش رفت؟

فاطمه زنی تنها بود و با مرگ شوهرش با خانواده زندگی می‌کرد. یک سال از این رابطه نگذشته بود که من او را عقد موقت کردم. خانه‌ای برایش اجاره کرده و حمایت‌های زیادی نیز از او کردم.

رویا نفهمید؟

بیش از دو سال توانستم کاملا پنهان کاری کنم تا اینکه فاطمه شروع به شیطنت کرد. او می‌خواست همه بدانند ما زوج هستیم و عقدمان رسمی شود، به خاطر همین برخلاف گذشته که در ساعات خاصی اصلا با من تماس تلفنی نداشت، مرتب زنگ می‌زد و اگر پاسخگو نبودم، به خانه‌مان زنگ می‌زد و به بهانه مسائل کاری، حتی وقتی رویا گوشی را برمی‌داشت، می‌خواست با من حرف بزند. همین کافی بود تا رویا بفهمد.

چرا قتل؟

کاملا اتفاقی بود. رویا از وقتی شک کرد، رفتارش را عوض کرد. حق هم داشت، ما عاشقانه زندگی می‌کردیم. بعد از آن تا جایی که می‌دانم بار‌ها من را تعقیب کرده بود. برعکس گذشته‌ها که اگر می‌گفتم تا نیمه شب جلسه هستم، هیچ تماسی نمی‌گرفت، هر وقت به خانه نمی‌رفتم، مرتب زنگ می‌زد. فهمیدم می‌داند زن دیگری وارد زندگی‌ام شده است، اما من رویا را بیشتر از فاطمه دوست داشتم و می‌خواستم زندگی خوبی داشته باشیم. رویا انگار شکسته شده بود.

چه می‌گفت؟

حرفی نمی‌زد، رویا چند‌باری قهر کرد و به خانه پدرش رفت. دلیلش را بی‌توجهی من به خودش عنوان می‌کرد. من که نمی‌دانستم چه بلایی بر سر زندگی‌ام آورده‌ام، تمایلی به بازگرداندن وی به خانه نشان نمی‌دادم و روز‌های بدون او را راحت‌تر کنار فاطمه بودم تا اینکه شب قتل رویا دیگر کنترل خودش را از دست داد.

و تو هم او را به قتل رساندی؟

یک اتفاق بود؛ آن شب وقتی به خانه رفتم، رویا صدای ضبط شده فاطمه را که با موبایلش حرف زده بود، به من داد. شنیدم که رویا در تماسی با فاطمه خواسته از زندگی‌مان بیرون برود و فاطمه با ناسزاگویی ادعا کرده باردار است و من پدر بچه‌اش هستم.

اصلا در جریان نبودم. رویا از اینکه سال‌ها من گفته بودم فعلا نیازی به بچه نداریم و او هم پذیرفته بود، با شنیدن این ادعا‌ها خشمگین شد. هرچه خواستم آرامش کنم، موفق نشدم تا اینکه قرص‌هایش را از کیف خود بیرون آورد. دستان و صدایش می‌لرزید. مدام فریاد می‌کشید و می‌گفت من روانی‌اش کرده‌ام. گریه می‌کرد و داد و فریاد راه می‌انداخت. اثاثیه را شکست. آنقدر جیغ زد که من دهانش را محکم گرفتم. نمی‌دانم چه شد که دیگر دستم را برنداشتم و خیلی زود دیدم که تقلایی نمی‌کند. باور نمی‌کردم او را کشته‌ام.

بعد چه کردی؟

گریه کردم و با پلیس تماس گرفتم. بالای سر جسد رویا نشستم و با او حرف زدم، اما کار از کار گذشته بود!

فاطمه چه شد؟

تا روزی که به زندان افتادم، یعنی وقتی که در آگاهی بودم، سراغمم نیامد، اما در زندان بودم که به ملاقاتم آمد و خواست عقد موقت را فسخ کنیم. همانجا عقد موقت را باطل کردم و رفت. خبری از او ندارم.

حکمی صادر شده است؟

بله، قصاص می‌شوم که حقم است.

از مرگ می‌ترسی؟

از کابوس می‌ترسم، شبی نیست که کابوس نبینم. وحشتناک است.

حرف آخر؟

چه بگویم، از رویا می‌خواهم من را ببخشد و بداند دوستش داشتم و‌ای کاش رییس نمی‌شدم و../رکنا

جهت دریافت مهم‌ترین خبرها، ایمیل خود را وارد کنید:

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

بخوانید:

دکمه بازگشت به بالا