بی آبرویی پدر جلوی چشمان پسرش!
خبرمهم: آرزوهای دوران کودکیاش پشت میلههای زندان بر باد رفت و کسی جز پدر را مقصر نمیداند این پسربچه در آخرین سرقت همه آرزوهایش تبدیل به حسرت شد.
به گزارش بخش حوادث سایت خبرمهم، پسر و پدر هر شب شال و کلاه میکردند و سوار وانت راهی محلههای خلوت و جادههای تاریک میشدند و صبحها در حالی که کلی کابل برق پشت خودرویشان جاسازی شده بود، به انبار مرد آشنایی میرفتند.پسر ۱۸ سال بیشتر نداشت و پدرش مردی موسفید و ۵۸ ساله بود که بارها به خاطر جرائم مختلفی از شگردهای متفاوت سرقت به زندان افتاده بود، اما پسر همیشه در امان بود و…
آخرینبار وقتی پدر بالای تیر چراغ برق رفته بود و پسر با استرس منتظر بود تا کابلهای دزدی را جمعآوری کرده و داخل وانت بگذارد، ناگهان صدای فریادی را شنید و جرقههای آتشین که پدرش را به محاصره خود درآورده بودند.
برق گرفتگی جان مردسارق را گرفت
نیمهشب بود که پلیس کلانتری و اورژانس در جریان یک برقگرفتگی مرموز در شمالغرب تهران قرار گرفتند و وقتی خود را به محل حادثه رساندند، با جسد مردی به نام «یدا…» روبهرو شدند که پوستش از شدت برقگرفتگی سیاه و کبود شده بود.
بالای سر این مرد، پسری گریان به سر و صورتش میکوبید و در گوشهای وانتی دیده میشد که کابلهای برق زیادی پشت آن قرار داشت.
هیچ شکی نبود که یدا… و پسر جوان که میگفت «کامران» نام دارد، دزدان سیم برق بوده و انگار پدر خانواده طعمه برقگرفتگی شده است.
همزمان با انتقال جسد یدا… به پزشکی قانونی، کامران به جرم سرقتهای سریالی کابلهای برق دستگیر شد و با چشمان گریان پرده از سرنوشت تلخ خود برداشت و تبهکاری خود را به گردن پدرش انداخت.
سرنوشت شوم برای پسری که با پدرش به دزدی می رفت
حق دارید تعجب کنید، پدر باید همیشه راه و چاه را به پسر یا دختر نشان دهد و نگذارد بچههایش راه خلاف بروند، اما پدر من دستم را گرفت و به سمت چاه کشید، چون خودش راه را گم کرده بود!
خوب حرف میزنی، چقدر سواد داری؟
دیپلم دارم و میخواهم دانشگاه بروم.
هم درس میخواندی و هم دزدی؟
علاقه زیادی به درس خواندن دارم، اما شرط پدرم این بود روزها درس بخوانم و شبها با او به دزدی بروم.
کی استراحت میکردی؟
همیشه و همه شب که به سرقت نمیرفتیم، بیشتر دو روز آخر هفته همراه پدرم بودم. البته گاهی هم بعدازظهرها با هم به کیفقاپی میرفتیم.
نخستینباری که پدرت پیشنهاد دزدی به تو داد، کی بود؟
من تا ۱۲ سالگلی نمیدانستم پدرم یک دزد است. هر وقت غیبش میزد، از مادرم میشنیدم برای کاری به مسافرت رفته و غافل بودم که پدرم در زندان است تا اینکه یک روز وقتی دیدم مادرم گریه میکند، به پر و پایش پیچیدم و شنیدم بابا یدا… در زندان است و از همان روزهای اول ازدواج با مادرم یک دزد بود و مادرم سیاهبخت شده است.
چه واکنشی نشان دادی؟
بارها در خیابان و مدرسه شنیده بودم که دزدها چه جور آدمهایی هستند. خیلی ناراحت شدم و کلی گریه کردم، حتی میخواستم خانهمان را ترک کنم، اما مادر و خواهرم تنها میماندند. وقتی پدرم آزاد شد و به او گفتم که میدانم دزد است، انگار گور خودم را کندم، چراکه از آن به بعد پدرم وادارم کرد با او به دزدی برویم.
نخستین سرقت؟
کلید خانه یکی از دوستانم در محلهمان را دزدیدم و به پدرم دادم و یدا… وقتی آنها خانه نبودند، وارد آنجا شد و کلی سرقت کرد.
کسی هم فهمید کار شماست؟
نه، حدود ۶ سالی از آن روزها میگذرد و ما دیگر در آن محله نیستیم و آن پسر را هم ندیدهام.
ناراحت نبودی؟
چرا، وقتی گریههای مادر دوستم را دیدم، خیلی ناراحت شدم، اما از سوی دیگر چند روز در خانهمان غذای خوب میخوردیم و پدرم برایم لباس و کفش نو خرید.
همین باعث شد به دزدی عادت کنی؟
همیشه عذاب وجدان دارم، اما واقعا پدرم کار دیگری بلد نبود و مرا همراه خود کرد تا تنها نباشد یا شریکی برای پولهای سرقتیاش نداشته باشد.
چه دزدیهایی کردی؟
دزدی از خانه همسایهها، فامیل، خانه بالاشهریها، کیفقاپی و در آخر کابلدزدی!
چگونه وارد خانهها میشدید؟
کوچکتر که بودم، روی کول پدرم رفته و خودم را روی دیوار میرساندم. بیشتر جاهایی میرفتیم که درختهای حیاط به دیوار چسبیده بودند، بعد خودم را پایین میرساندم و در را باز میکردم، بعد با پدرم دزدی میکردیم.
انگار هیچگاه دستگیر نشدی؟
کوچکتر که بودم همه تصور میکردند من دخالتی در سرقتها ندارم و پدرم قصد داشته از همراه کردن من با خودش استفاده کرده تا کسی به وی شک نکند. بزرگتر که شدم، پدرم گفته بود هر وقت دیدم در معرض دستگیری هستیم، هر طوری شده خودم را فراری دهم و به او فکر نکنم، من هم این کار را میکردم.
و در آخر پدرت گرفتار شد؟
ای کاش باز هم پلیس پدرم را دستگیر میکرد و او الان زنده بود. هر بار به زندان میافتاد، وضعیت اقتصادیمان به هم میریخت. من نمیتوانستم و در آینده نیز نمیتوانم به تنهایی و البته بدون پدرم دزدی کنم. پساندازهایمان را خرج میکردیم تا بیرون بیاید و باز دزدی کنیم.
کار دیگری بلد نبود؟
اصلا، هیچ حرفهای بلد نبود.
از شب حادثه بگو؟
پدرم همیشه خودش بالای تیر برق میرفت و سیمها را قطع میکرد. شگردش را بلد بود و هیچ مشکلی پیش نمیآمد. من پایین دیدهبانی میدادم و بعد وظیفه داشتم سیمها را خیلی زود جمع کرده و پشت وانت بگذارم.
آخرینبار پدرم وقتی میخواست از تیر برق بالا برود، گفت کفشش خیس شده است، اما کفشهای من هم خیس بودند. احساس میکردیم خطرناک باشد، اما پدرم دست به ریسک زد و از تیر برق بالا رفت که همان ابتدای کار برق او را گرفت و از روی تیر سقوط کرد!
قبلا دچار برقگرفتگی نشده بود؟
دو بار کابلها جرقههای وحشتناک زدند که اتفاقی نیفتاد و فقط ترسیدیم یک بار هم از روی تیر لیز خورد و پایین افتاد که پایش شکست، اما خیلی زود مشکل حل شد.
و حالا؟
من در زندان هستم، آرزوهای دوران کودکیام دکتر و مهندس شدن بود و الان در حال خواندن درس هستم و به خودم قول دادهام به آرزوهایم برسم و هیچگاه پشت میلههای زندان نیفتم.
حرف آخر؟
دلتنگ پدرم هستم و نگران مادرم! /رکنا