به گزارش بخش اجتماعی سایت خبرمهم، «پدر حکیمه گفته است ما همینجوری هم فقط زندهایم، کرونا بگیریم خلاص میشویم. حکیمهی بیستوسه ساله دیگر به پدرش نمیگوید که این روزها سر کار نرو! جواب را میداند: «پس نان شب را کی دربیاورد؟» برای بسیاری از مهاجران در ایران زندگی از قبل هم آن قدر سخت بوده که زندگی در دنیایی که یک اپیدمی را تجربه میکند، داستانشان را آن قدرها عوض نکرده باشد. آنها بخشی از مردمی هستند که توصیههای «در خانه بمانیم و کرونا را شکست دهیم»، برایشان شبیه شوخی است. بخشی از مردمی که عکسها و فیلمها از «در خانه نبودنشان» دستبهدست میشود. آن اوایل که بیماری کووید ۱۹ همهگیر شده بود، بیمارستانها از پذیرش هزینه درمان این مهاجران سر باز میزدند اما حالا حکیمه میگوید سفارت پیگیری کرده و این مشکل حل شده است. با این حال زندگی خانوادههای پنج شش نفر به بالا در خانههای کوچکی با یک اتاق چیزی از رعایت فاصلهگذاری اجتماعی باقی نمیگذارد و رعایت موارد بهداشتی در این خانهها معنای دیگری دارد.
حکیمه و خانوادهاش ۱۸ سال است در ایران زندگی میکنند. در طالبآباد، روستایی میان شهرری و ورامین. خانهشان یک اتاق دارد و یک آشپزخانه. میگوید برای خیلی از افغانستانیهای مهاجر اتاق مجزا تعریف نشده: «خیلی از افغانستانیهایی که من میشناسم توجهی به ماجرای کرونا نشان نمیدهند. راستش نمیتوانند. یعنی اگر هم کسی در خانوادهها آگاهی داشته باشد و در مورد ویروس و مشکلاتش به بقیه خانواده بگوید، رعایت موارد بهداشتی در این شکل از زندگی سخت است.»
کار حکیمه دیجیتال مارکتینگ است و حالا که مردم در خانههایشان نشستهاند و اینترنتی خرید میکنند، کارش بیشتر از قبل هم شده. بدون بیمه، بدون مجوز کار. تمام روزهای قرنطینه و تعطیلی دنیا، حکیمه کار کرده است، گاهی در خانه، اما بیشتر وقتها راه طالبآباد تا اکباتان را با اتوبوس و مترو رفته و آمده: «اسنپ که برای طالبآباد قیمتگذاری نکرده و اگر با مترو و اتوبوس نروم، مجبورم آژانس بگیرم. هر مسیر ۷۵هزار تومان میشود.»
آن اوایل که همه از ضدعفونیکردن سطوح حرف میزدند، حکیمه یک بطری اسپری الکل خرید و در خانه گذاشت اما خیلی زود تمام شد و از آن به بعد مادرش از آب و وایتکس استفاده میکند. کسی در خانهشان از ماسک و دستکش استفاده نمیکند: «ماسک که خیلی گران است. خودم فقط یک ماسک فیلتردار توانستم بخرم و هنوز از همان استفاده میکنم.» آنها هر روز اخبار را نگاه و تعداد کشتههای بیماری را دنبال میکنند. ترس از مرگ برای خانواده او ترس از این است که بدون نام و نشان به خاک سپرده شوند. خریدها را مادر حکیمه انجام میدهد. کسی در آن حوالی غیر حضوری خرید نمیکند: «مثلا به آنها میگویم دارم میوه سفارش میدهم. میگویند میوه را باید ببینی و بخری. خیلیهایشان هم آن قدر آگاهی تکنولوژیک ندارند که بخواهند اینترنتی خرید کنند. در شهرهای اطراف ما هم همه مغازهها باز است و مردم تردد میکنند. حکیمه از وقتی یازده ساله بود، کار کرده و هیچوقت تفریح خاصی نداشته که حالا به خاطر قرنطینه از آن محروم باشد.»
ما همان یکمیلیون را هم نمیگیریم
یک پارچ وایتکس، پنج پارچ آب. تمیزکردن وسواسگونه سطوح. روزی صد بار. دستکشهای پارچهای که هر شب در محلول ضد عفونی خوابانده شوند و صبح دوباره بشود استفادهشان کرد. زندگی مادر عاطفه بعد از همهگیری کرونا تمیزکردن است و شستن. کارگاه خیاطی کوچکی که مادر و برادر عاطفه در آن کار میکردند، به خاطر نبودن سفارش تعطیل شد و تا دو هفته قبل که عاطفه مجبور شد سر کار برود، همهشان صبح تا شب در خانه بودند. دو هفته است مادر عاطفه نگران است، چون دخترش بیماری ریوی دارد: «یک نامه هم از دکترم گرفتم و بردم محل کار ولی چون کار برای ما خیلی سخت گیر میآید، کارم برایم مهمتر است. فردایش از محل کار پیام دادند که چه تایمهایی مسیرت خلوتتر است و میتوانی بیایی، چون کارها مانده و اگر نیایی مجبوریم یکی دیگر را استخدام کنیم. با مترو و اتوبوس میروم سر کار. سمت ما تاکسیها همیشه چهار تا مسافر را میزنند و خطرش بیشتر است.»
عاطفه بیستوسه ساله است و مسئول بایگانی اسناد شرکتی در شمال تهران. شرکت به او که بیماری ریوی دارد، ماسک و دستکش میدهد. البته دکتر به او گفته حتما ماسک N95 استفاده کند، اما نمیتواند: «توی محله ما کسی زیاد رعایتنمیکند. البته آدمها رفتوآمد هم ندارند. آن قدر اوضاع اقتصادی خراب است که کسی خانه کسی نمیرود. از پس همان آجیل یا غذایی که بخواهیم برای میهمان آماده کنیم، برنمیآییم. اما نمیتوانیم هم سر کار نرویم.» برادرش از چند روز دیگر قرار است برود بنایی و فقط ماهی یک بار به خانه برگردد.
عاطفه دلخوشی ندارد: «دلخوشی من تئاتر است و هر چقدر تلاش و کار میکنم برای این است که آن را ادامه بدهم. اگر کرونا نمیآمد، اردیبهشت میتوانستیم اجرا کنیم، اما با این وضع معلوم نیست کی دوباره کار را شروع کنیم و اجرا برویم.»
آن یک میلیون تومانی که دولت قولش را به مردم داد، برای خیلیها رقمی است که میتواند باعث شود چند روز بیشتر در خانه بمانند. حکیمه میگوید مثلا چرا آن یکمیلیون را به ما نمیدهند؟ عاطفه هم فکر میکند این یکی از وقتهایی بود که تبعیض را بیشتر از قبل احساس کرد: «یک مورد دیگر این است که الان طرح ترافیک را برداشتهاند اما این فقط برای آنهایی خوب است که خودشان ماشین دارند. ما که ماشین نداریم، بیشتر از قبل در ترافیک میمانیم و من دیرتر به محل کارم میرسم و چون ساعتی حقوق میگیرم، به ضررم تمام میشود.»
آن قدر ترسیده که میگوید خطری ندارد
در خانواده پنج نفره شهربانو، همه کار میکنند. خودش در یک شیرینیپزی کار میکند، مادرش در کارخانهای پیچهای کولرهای آبی را میبندد، دو خواهرش در تولیدی خیاطی میکنند و برادرش نجار است و هر روز از روستای گلدسته در اسلامشهر تا لواسان میرود و برمیگردد. تمام زمستان که برف و باران آمد و روزهای بارانی بهار هراس ریختن سقف، بزرگتر از بیماری کرونا بود: «همهمان در یک اتاق زندگی میکنیم که دو تا فرش ١٢متری پرش کرده. یک اتاق ٩ متری هم داریم که کمد و میز کامپیوتر را آنجا گذاشتهایم و دیگر جایی ندارد. اصلا این فاصلهگذاری در خانههای کسانی که من میشناسم، جا نیفتاده که رعایت کنند، هم به خاطر متراژ خانهها امکان این را ندارند که رعایت کنند و هم این که دوست ندارند قبول کنند که این بیماری خطرناک است، چون نمیتوانند ماسک و دستکش بخرند یا در خانه بمانند و کار نکنند. جدی نمیگیرند تا خودشان را نبازند. برادرم میگوید اگر دستت را به صورتت نزنی کرونا نمیگیری. اما حس میکنم چون خیلی ترسیده این طوری میگوید، هر روز با مترو میرود سر کار و میبیند همه دستکش و ماسک دارند و او هیچ چیزی ندارد. بقیه هم که ما را میبینند، میگویند چرا رعایت نمیکنید. در و همسایه به مادرم میگویند شما که رعایتنمیکنید، نمیترسید؟ انگار ما خوشمان میآید. مادرم میگوید دستم را به صورتم نمیزنم.»
برادرش از وقتی کرونا همهگیر شد، یک روز هم تعطیل نبود. خواهرهایش فقط ۱۳ روز عید تعطیل شدند: «به مادرم گفتم تو سرکار نرو! سنش زیاد است. قبول نکرد. محل کارش خیلی کثیف است. من هم یک روز آنجا کار کردهام. هر روز ۷ صبح تا ۷ شب کار میکند.» گوشهای از حیاط کارخانه بزرگ کولر آبی، زنها در اتاقکهای ۱۸ متری، شش هفت نفری مینشینند، میان گونیهایی که دورتادورشان را پر کرده. زنها کار میکنند و گونیها یکییکی خالی میشوند و به اندازه گونیهایی که خالی شود، پول گیرشان میآید. هر روز که مادر شهربانو به خانه میآید، شهربانو برای او روی کاغذی مینویسد که چقدر کار کرده و تاریخ میزند تا دو – سه ماه بعد کارفرما حقوقش را حساب کند و بدهد: «روزی ۳۵ تا ۳۸هزار تومان میشود.» خواهرها با ماهی ۷۰۰هزار تومان صبح تا غروب خیاطی میکنند. شهربانو نمیخواست در محلهشان کار کند، چون با این پول نمیتوانست هزینه دانشگاه را بدهد. این روزها که مردم شیرینی نمیخرند، شهربانو خانهنشین شده و امروز سرانجام پساندازش تمام شد: «دو ماه بود آنجا کار میکردم. ماه دوم هم حقوقم را کم کرد، چون هفت روز، خودش من را تعطیل کرده بود. میگفت تو که با مترو میروی و میآیی اگر کرونا بگیری بقیه هم میگیرند. همه آنهایی که با مترو و اتوبوس رفتوآمد میکردند، تعطیل کرد.»
در خانه آنها اپیدمی کرونا چیزی را تغییر نداده است، یک بطری ماده ضد عفونی داشتند که تمام شد و شهربانو هم توانست یک ماسک برای برادرش بخرد: «یک محلول آب و ریکا درست کردهام، همه جا میزنم و با دستمال تمیز میکنم. خواستم ماده ضد عفونی بخرم دیدم ۴۷هزار تومان است. این میشود کرایه دو هفته از خانه تا دانشگاه.»
بچههای کار، بیشتر کار میکنند
دوره نقاهت معصومه تازه شروع شده بود که کرونا همهگیر شد. بچهاش توی شکمش مرده و بدنش ضعیف بود. توی گوشش مدام این جمله تکرار میشد: آنها که بدنشان ضعیف است، بیشتر در خطر هستند. اسفند ماه در خانه ماندند. معصومه، مربی خانه کودکیار در صباشهر است؛ جایی که برای بچههای کار زمان کوتاهی است برای کودکیکردن. خانه کودکیار از زمان شروع همهگیری کرونا بسته شد، مدیران مرکز جلسه تشکیل دادند که چه خدماتی به بچهها و خانوادههای تحت پوشش که بیشترشان مهاجر هستند، بدهند. معصومه تمام روزهای در خانه ماندن، با خانوادهها تماس گرفت و مسائل بهداشتی را برای آنها توضیح داد. بعد هم که حال خودش بهتر شد، با چند نفر دیگر برای این خانوادهها پک بهداشتی آماده کرد: «تقریبا دو هفته اول ماسک و دستکش و الکل نبود. هر جا میرفتیم پیدا نمیشد. بعد کمی اوضاع بهتر شد. چند سری با خانوادهها ارتباط گرفتیم و به آنها آگاهی دادیم.»
معصومه شش ماهه بود که همراه خانوادهاش به ایران آمد و درس خواند و دیپلم گرفت. در دو – سه دوره که سازمانهای کشورهای دیگر برای مهاجران در ایران راهاندازی کرده بود، شرکت کرد و مربی کودکان شد. الان سیوهفت ساله است و خودش هم دو بچه دارد. خانهشان یک اتاق پذیرایی است و یک آشپزخانه. سرویس بهداشتی جدا دارند اما حمامشان با مستاجرشان مشترک است. از اول سال شوهرش فقط ۱۰ روز سر کار رفته و دیگر پسانداز کوچکشان تمام شده است. پسر نه سالهاش با تکالیفش در فضای مجازی و برنامههای تلویزیون سرگرم است، اما اوضاع برای دختر سیزده سالهاش سخت میگذرد: «هیچ کدام از بچههای مدرسهشان نتوانستهاند در این مدت غیر حضوری درس بخوانند. معلمشان گروهی در شبکههای اجتماعی تشکیل نداده. خیلی کلافه شده.» اما معصومه بیشتر نگران بچههای خانه کودکیار است.
میگوید خانه کودکیار تنها دلخوشی آن بچهها بود که زندگیشان با کار میگذشت. «گاهی آن قدر پیش ما میماندند که مادرهایشان زنگ میزدند و میگفتند برگردید خانه. یک جور فرارکردن از کار بود.» آنها که در کارگاه خیاطی کار میکردند، از یک هفته قبل از سال نو تعطیل شدند، ولی آنها که کارهایشان دست خودشان بود، این روزها بیشتر کار میکنند. بهار آمده و فصل شروع کشاورزی است، خیلی از بچههای صباشهر این موقع از سال باقالی پاک میکنند. معصومه در این مدت به هر خانوادهای که زنگ زده، فهمیده وضع بهداشتیشان تغییری نکرده است: «در شرایط عادی اگر مریض میشدند دکتر نمیرفتند. الان هم فقط ماسک و مواد ضد عفونی که ما داده بودیم، استفاده میکنند. رعایت نکات بهداشتی برای آنها مفهومی نداشت، چون قبلش هم وجود نداشت.» آنها برای بچهها گروه تشکیل دادهاند، صدایشان را ضبط میکنند و قصه و شعر میخوانند. اما فقط چند خانواده در این گروه حاضرند. بقیه نه اینترنت دارند، نه گوشی هوشمند.
در این خانههای کوچک و تکاتاقه آدمها از هراسشان درباره بیماری با هم حرف نمیزنند. حرفزدن واقعیت دادن به این ترس است. واقعیت دادن به نگاه مردم در کوچه و خیابان و جدی گرفتن نگاه زلزدهشان به دستهای لخت و صورتهای بیماسک.
تبعیض اتفاقی تازه نیست، مثل گذشته است و بعضی ترسها قدیمیترند و جایی برای ترس از یک بیماری جدید نمیگذارند. در خانه حکیمه، شهربانو، معصومه و عاطفه ترسهای بزرگتر، ترس از بیکاری و بیپولی است، نگرانیهای بزرگتر، نگرانی از سقفهای در حال ریختن است، گلایههای مهمتر، گلایه از نداشتن اجازه کار و سیمکارت تلفن است. حکیمه میگوید: «ما هیچوقت نمیتوانیم اعتراض کنیم. لطفا این را حتما بنویسید.»/شهروند