دیواری که قلبش می‌سوزد

خبرهای فوری: یک ردیف کفش پلاستیکی رنگ‌به‌رنگ، مرز میان معلم و دانش‌آموزان نشسته روی زمین است.

به گزارش بخش اجتماعی سایت خبرهای فوری، اما نقطه عطف عکس، این رنگ‌ها نیست. دیوارهای سیاه از دود است، شعله‌های آتش است که از میان دیوارهای کاهگلی زبانه می‌کشد، آن تکه موکت سیاه خاکی است که به جای نیمکت، زیر تن نحیف دانش‌آموزان «مرآبسیاه»، از توابع ایذه است.
هفته پیش عکسی از یک کلاس درس در شبکه‌های اجتماعی راه پیدا کرد و آن‌قدر دست به دست شد که کار به تأیید و تکذیب مسئولان منطقه هم رسید؛ عکسی از یک کلاس درس در روستای «مرآبسیاه» که با هیزم گرم می‌شود و دانش آموزانش روی زمین می‌نشینند.
یک‌سال پیش در جنگ تن‌به‌تن با سرما، دیوار شکاف برداشت تا هیزم‌ها جایی برای سوختن داشته باشند. دود هیزم‌ها از دل لوله‌ای که در میان سنگ‌های دیوار جاخوش کرده، خود را بیرون می‌کشد. دیوارها دومتر بیشتر از هم فاصله ندارند و بچه‌ها میان آن سر در کتاب فرو برده‌اند برای مشق زندگی. سنگ‌های ریز و درشت کَنده شده از کوه روی هم نشسته و قد کشیده‌اند تا اتاقکی شوند برای درس، اما حریف سرما نیستند و سوز بازیگوش از میان درزها داخل اتاقک می‌پیچد تا بچه‌ها کمی‌ جمع‌تر شوند و به دیوار نزدیک‌تر. باران که می‌بارد سقف پوشیده از شاخه و برگ تاب نمی‌آورد و نوای قطره‌ها روی دفتر و کتاب‌ها شروع می‌شود.

عکس دلی معلم، سروصدا به پا کرد

همین تابستان که گذشت، رفت‌وآمد قاطرها به روستا زیاد شد. بعضی از قاطرها میانه راه کم‌ آوردند و پهن زمین شدند تا لحظه‌ای چارچوب درها و پنجره‌ها، سنگینی‌شان را از پشت‌شان بگیرند و نفسی چاق کنند. قرارشان پشت پیچ‌وخم کوه‌ها در روستا بود. سنگ‌ها دوباره ماموریت یافتند روی هم سوار شوند و مَلات‌ها را به جان بخرند و قد بکشند برای بچه‌ها. دیوارها بالا رفتند و سفیدی گچ‌ها را روی‌شان کشیدند. سنگ‌های بزرگ‌تر روی دیوارها نشستند و شدند سقف کلاس مدرسه. تنها تخته وایت‌برد روی یکی از دیوارها چشم به دو پنجره  باز به روستا، جا خوش کرد و موکت سیاه، فرش زمین شد برای استقبال از بچه‌ها.
یک‌سال گذشته را مدرسه اجاره‌ای دوام آورد، اما دیوارها پایین آمدند و بچه‌ها بی‌کلاس ماندند برای مهر امسال. درد بی‌کلاسی، همت خیرین را طلب کرد تا اتاق ۲۰متری روستای کناری دوباره بشود پناه بچه‌ها. دختر و پسرهایی که برای رسیدن به مدرسه جدید یک‌ساعت پیاده‌روی را به جان می‌خرند تا مبادا نام‌شان در میان غایبان نوشته شود. از وقتی عکس‌ مدرسه‌شان دست‌به‌دست شد، سرزبان‌ها افتادند؛ بچه‌هایی که چهارزانو سر در کتاب‌های‌شان پایین صندلی معلم نشسته بودند و هیزم‌هایی که آتش به جان خریده بودند برای گرم کردن بچه‌ها. عکس یادگاری را معلم مدرسه برداشته بود؛ هم‌او که حالا تلفن‌های گاه و بیگاه حراست آموزش‌وپرورش درباره چرایی پخش کردن عکس کلاس درس دانش آموزانش، روزهایش را آشفته می‌کند.  «نجف باقری» پنج‌سالی است معلم مناطق عشایری است. بچه‌های زیادی الفبا را با او آموختند و انشای «آرزو داری چه‌کاره شوی» را سر کلاس‌هایش خواندند. او دوسالی است معلم این مدرسه است و وقتی مدرسه قدیمی تخریب شد  او و همکارش دست به دامن خیرین شدند برای ساختن کلاس جدید.«عکس را دلی گرفتم، اما پخش شد.   آموزش‌وپرورش فشار می‌آورد. می‌گفتند نباید عکس را می‌گذاشتی فضای مجازی!  با اینکه همه‌چیز را برایتان گفتم، اما در معذوریتم. خودم بچه عشایر همان روستا هستم و حالا معلم شده‌ام. خیلی برای روستا تلاش می‌کنم، اما هیچ‌کس به ما بها نمی‌دهد. عکس در فضای مجازی اشتباهی به مَرغا نسبت داده شد. این مدرسه برای منطقه پَلُم از توابع ایذه است، بخش سوسن شرقی. همه آنها یک کُد دارند. امسال که مدرسه تخریب شد، نشد آنجا باشیم و دانش‌آموزان را آوردیم روستای جفتی. مدرسه چهار روستا همین وضع را دارند. فضای آموزشی اینجا کیمیاست.»   اتاق بغلی کلاس، محل بیتوته معلم‌هاست، برای دوهفته‌ای که ساکن روستا می‌شوند. سختی رفت‌وآمد میان ایذه و روستا و کرایه‌های بالا دوهفته‌ای معلم‌ها را روستانشین می‌کند. «سه‌‌ ساعت و نیم با ماشین راه می‌رویم و بعد از آن نوبت به پیاده‌روی چهار، پنج‌ساعته می‌رسد تا برسیم روستا. دو هفته یک‌بار برمی‌گردیم به ایذه و همان‌جا در مدرسه می‌مانیم.» مدرسه نُقلی روستا دانش‌آموزان اول تا ششم را در خود جای می‌دهد چون ۹۰درصد دختران و ۶۰‌درصد پسران بعد از کلاس ششم برای همیشه  فارغ‌التحصیل می‌شوند. «خیلی کم داشتیم، دخترانی که ادامه تحصیل می‌دهند. بعد از کلاس ششم باید بروند ایذه و تقریبا این برای دختران محال است. پسرها هم وضع بهتری ندارند، مگر آنهایی که می‌توانند در خانه‌ای از آشنایان یا در مدارس شبانه‌روزی کتاب کلاس‌های بالاتر را بخوانند.»
کلاس درس که شروع می‌شود، یک‌پایه سر کلاس روی موکت‌ می‌نشینند و دو، سه پایه دیگر بیرون از کلاس، کنار در مدرسه روی سنگ‌ها می‌نشینند تا اعداد را در هم ضرب یا تقسیم کنند. بچه‌ها که به روستای کناری مهاجرت کردند، دانش‌آموزان شدند ۵۰ نفر برای همین سه پایه، صبح خودشان را به مدرسه می‌رسانند و سه پایه ظهر. «بچه‌ها پنجشنبه، جمعه‌ها هم درس می‌خوانند. ما آنجاییم و با بچه‌ها روزهای تعطیل هم کار می‌کنیم. منطقه عشایری است و بیست روز از برج هفت که می‌گذرد اهالی می‌رسند روستا. نه از تلویزیون خبری است نه فضای مجازی، نه نوشته و نه کتابی برای همین یک‌ماه قبل از شروع‌سال جدید تحصیلی ما درس را شروع می‌کنیم تا بچه‌ها عقب نمانند.»
در آرزوهای بچه‌ها از مهندس، خلبان و آشپز شدن خبری نیست، آنها دوست دارند پزشک یا معلم شوند. معلم برایشان راه ارتباط با دنیای نگفته‌ها و نشنیده‌هاست. آرزوی پزشک شدن هم راهی است برای کم کردن درد هم‌روستایی‌ها. روستا با خانه بهداشت غریبه‌ است. بهورز هم دیر به دیر سراغ‌شان را می‌گیرد. اگر تنی به درد بیاید باید چهار، پنج ساعت، آن را همراه با پیاده‌روی به جان بخرد تا خود را به نخستین‌ نیسانی که از جاده می‌گذرد، برساند. «نزدیک‌ترین درمانگاه با روستا هفت‌ساعت فاصله دارد و اگر برای کسی مشکلی پیش بیاید، باید چهار، پنج ساعت پیاده‌روی کند تا برسد سر جاده. وقتی حال بیمار خیلی وخیم باشد، چهار تا چوب به هم وصل می‌شوند تا بیمار روی آن بخوابد و تا پایین جاده برود. چند‌سال پیش یکی، دو دانش‌آموز روی برف‌ها سر خوردند و پایشان شکست، اما این روزها حال یکی از آنها خوب نیست و بیماری پوستی زندگی را پیش چشمانش تار کرده است. اول‌ سال که به روستا سر زدم چند بچه دنیا آمده‌ بودند و پنج، شش ماهه بودند، اما حتی واکسن‌های ابتدایی را نگرفته بودند. بعد از کلی اعتراض بهورز به روستا آمد و بچه‌ها را واکسن زد.»
قربانی می‌گوید آموزش‌وپرورش شرایط منطقه را می‌داند، ولی کاری نکرده است: «همین مدرسه را اهالی روستا و خیرین تهیه‌کردند. هیچ‌کس به ما بها نمی‌دهد.»
تهیه پوشاک و لوازم‌التحریر بچه‌های روستا با خیرین است. کتاب‌ها را هم معلم‌ها از آموزش‌وپرورش پیگیر می‌شوند. نیمکت‌ها که نتوانستند روی پا بایستند، جایشان را به موکت دادند و از همان موقع تا به امروز بچه‌ها نشستن روی نیمکت مدرسه را از یاد بردند. بخاری هیزمی هم ابداع «نجف» معلم مدرسه‌ برای در امان ماندن بچه‌ها از سرماست. «طرحش را خودم دادم. گودالی در دیوار کندم و سنگ گذاشتم. میان دیوار هم لوله‌ای برای بیرون رفتن دود هیزم‌ها گذاشتم. می‌شود بخاری نفتی آورد، اما تهیه نفت مصیبت است.»

زندگی به سبک اجداد

در ساختمان‌های روستاهای ژخش پلم ایذه، فقط سنگ است و ملات. الوارهای ریزودرشت هم هستند. خانه‌ها و طویله‌ها را سنگ‌ها شکل داده‌اند و حتی حیاط خانه‌ها هم سنگ‌چین شده‌اند. قاطرها تمام دارایی اهالی‌اند. خرمن می‌کوبند، بار می‌برند، همراه زنان از تنها چشمه روستا آب می‌آورند و گاهی هم به صاحب‌شان سواری می‌دهند. صبح‌ها قبل از سپیده‌دم زنان، کودکان کوچک‌شان را با شال‌های بزرگ به کول می‌بندند و افسار قاطرشان را می‌گیرند و می‌روند سمت کوه. ظهر که سرپایینی‌ کوه را می‌آیند، قاطرها زیر هیزم‌ها گم شده‌اند. خانه و مدرسه هیزم می‌خواهند. آشپزخانه‌ها به همت هیزم‌ها بوی غذا می‌گیرند. هیزم‌ها که نباشند خانه‌ها سرد می‌شوند و بچه‌ها در مدرسه می‌لرزند.
«باقر» همه عمرش را اینجا زندگی کرده است. روزگاری گوشه زمین کشاورزی پدرش بازیگوشی می‌کرد و حالا روی همان زمین گندم می‌کارد برای رزق خانه‌اش. «ما برای منطقه پَلُم هستیم. چند روستاییم. نه مدرسه داریم، نه برق، نه آب، نه جاده و نه هیچ چیز دیگر. فقط امسال خیرین از طرف معلم‌ها برای بچه‌ها مدرسه ساختند. خودم سه تا بچه دارم. سعید و منیژه در همان مدرسه درس می‌خوانند. الان که مدرسه را ساختند حال بچه‌ها بهتر است. قبلا زمستان‌ها که باران می‌آمد، آب می‌ریخت روی سر بچه‌ها از لای گل و چوب. الان بهتره خیرین کمک کردند و خودمان با قاطرها وسیله آوردیم. مدرسه قدیمی با سنگ بود که روی هم سوار شده بودند، اما مدرسه جدید سیمان دارد و آب نمی‌ریزد سر بچه‌ها.» فقط با هیزم گرم می‌شوند؛ هیزم‌هایی که به همت زنان و کودکان کنار آشپزخانه روی هم تلنبار شده‌اند. صبح‌ها بچه‌ها که از خانه بیرون می‌زنند همراه دفتر و کتاب‌شان کمی هیزم هم زیر بغل می‌زنند برای مدرسه. «هفت روستاییم. هر روستا بیست، سی خانواده دارد. طایفه‌ایم. اینجا زندگی خیلی سخت است. برف و باران که می‌بارد بچه‌ها به دردسر می‌افتند. بچه‌هایم برای اینکه به مدرسه برسند، ۶صبح از خواب بیدار می‌شوند تا ساعت هفت یا هفت‌ونیم سر کلاس حاضر شوند. روزهایی که برف می‌بارد، کار سخت است. بچه‌ها را یا سوار قاطر می‌کنم یا کول می‌گیریم تا از مدرسه جا نمانند.»
بچه‌ها خانه که می‌رسند، پاهایشان جان شیطنت ندارد. «مدرسه هیچ امکاناتی ندارد. طفلی‌ها جای ورزش و بازی که ندارند، اگر جانی به پاهایشان مانده باشد، گوشه زمین‌های کشاورزی دنبال هم می‌کنند. همان کاری که ما و پدران‌مان در بچگی کردیم. دفتر و کتاب‌هایشان را هم خیّرها می‌آورند وگرنه ما که پول اینها را نداریم. کشاورزیم و چند تا هم گوسفند داریم. نه کارگری هست، نه هیچ کار دیگری.»  آب مصرفی روستا را تنها چشمه روستا تأمین می‌کند. زن‌ها روزی یک‌بار مَشک‌های خالی را بار قاطرها می‌کنند، می‌روند سمت چشمه. «تنها یک چشمه داریم. آب کم است و باید اهالی نوبتی استفاده کنند. هر ۲۴ساعت یک‌بار هر خانواده حق دارد مشک‌‌هایش را پر از آب کند. مثلا اگر ۶ شب آب آورده باشید، باید فردا شب بروید سمت چشمه.» آوردن آب هم با زن‌هاست. زن‌ها اینجا همپای مردها کار می‌کنند. اهالی روستا همه‌ کارهایشان به سبک‌وسیاق اجدادشان است. ۴۰ روز زمان می‌گذارند تا گندم‌ها را درو کنند و آرد داشته باشند، پختن نان گرم. «تابستان که می‌شود هوا گرم می‌شود. برق که نداریم کولر هم داشته باشیم. یخچال هم در هیچ خانه‌ای نیست، برای همین بارمان را می‌بندیم و می‌رویم سمت چهارمحال‌وبختیاری.»

اینها عشایرند

محمدسعید الماسی، بخشدار سوسن ابتدا خودداری  زیادی می‌کند برای حرف زدن و بعد می‌گوید: «الان حضور ذهن ندارم کدام روستاها مدارسی مطابق با استانداردهای جدید ندارند. این منطقه حدود ۱۲۰ روستا دارد و کاملا از منطقه مرغا جداست. همه روستاهای اینجا آب و برق دارند، مدرسه هم همین‌طور. بعضی از روستاها که تعدادشان هم کم است، فقط مدرسه نوساز به شکل مدارس جدید ندارند؛ با شرایط و استانداردهای متداول.»
الماسی خبر از کلنگ‌زنی مدرسه از سه‌ماه قبل می‌دهد: «برای روستای پَلُم داریم مدرسه می‌سازیم. فکر کنم حدود سه‌ماه پیش کلنگ‌زنی شد و حالا باید ۹۰درصد مدرسه تکمیل شده باشد. این مدرسه قرار است چهار روستا را پوشش بدهد. در خود پلم می‌سازیم. روستای دره‌بنا، مرآبسیاه و … جدا هستند، اما مدرسه دارند!»

بعد از انتشار عکس مدرسه روستا شروع به ساخت مدرسه کردید؟

نه قبل‌تر کار را شروع کرده بودیم.
وقتی صحبت به مسئولان و کارهایی که برای این روستاها شده می‌رسد، بخشدار سوسن عشایر بودن اهالی را پیش می‌کشد. «مردم این روستاها عشایرند. برج هفت می‌آیند و برج دو می‌روند، ۶ماه در روستا هستند. این روستاها کوهستانی و صعب‌العبور‌ند و مسیر شکاف‌شده ندارند. در مورد جاده‌کشی هم ما برای آنها جاده می‌کشیم. پروژه کمی عقب‌مانده، ولی ۸۰-۷۰‌درصد مسیر جاده‌کشی شده است. اینها یک‌جانشین نیستند و تنها فصول سرما اینجا می‌مانند.» /شهروند

خروج از نسخه موبایل