از اکراه برای کار با بیضایی تا معجزه «هوشیار و بیدار»+فیلم

خبرهای فوری: فکر می‌کردم «مرگ یزدگرد» ضعیف‌ترین کار رزومه من خواهد بود اما الان بعد از ۴۰ سال درخشان‌ترین کار من است. جالب این است که آن را با اکراه قبول کرده بودم و اگر اصرار مهدی هاشمی نبود احتمالاً در آن بازی نمی‌کردم.»

به گزارش بخش فرهنگی سایت خبرهای فوری، علیرضا خمسه، کارگردان، نویسنده و بازیگر سینما، تئاتر و تلویزیون به گفته خودش نهم بهمن سال ۱۳۳۱ در محله پامنار تهران به دنیا آمده است. پدرش معمار بوده و در شرکت راهسازی کار می‌کرده و مدام به ماموریت می‌رفته و خانواده هم همراه او از این شهر به آن شهر می‌رفته‌اند.

او می‌گوید به جای آن‌که اولین‌بار تئاتری را روی صحنه ببیند خودش در آن بازی کرده و تجربیاتش در تئاتر لزوما تنها دلیل موفقیتش در بازیگری نبوده چون معتقد است تحصیل در رشته روان‌شناسی که برای کمک به فعالیت‌های بازیگری‌اش بوده و ادامه تحصیل در فرانسه باعث شده در این حرفه‌ موفقیت بیشتری به دست بیاورد.

خمسه که بیشتر به عنوان بازیگری در ژانر کمدی و همچنین سینمایی کودک و نوجوان شناخته می‌شود و در سابقه کاری خود نقش‌آفرینی در بیش از ۳۰ فیلم سینمایی و ۶۰ تله‌فیلم، سریال و برنامه تلویزیونی و چندین تئاتر را دارد، اکنون درحال اجرای یک تور جهانی تئاتری به نام «بگومگو» است و برای روی صحنه بردن آن به کشورهای متعددی سفر می‌کند و البته قصد اجرای آن در ایران را هم دارد.

او چند هفته قبل برای بررسی پیشنهاد بازی در یک فیلم سینمایی مجبور شد با وقفه‌ای در برپایی تور تئاتری‌اش، به تهران برگردد و اگرچه آن پروژه سینمایی به سرانجام نرسید و حتی ادامه حضورش در «پایتخت ۶» هم منتفی شد، اما ایسنا فرصت را غنیمت شمرد تا گپ و گفتی با این هنرمند داشته باشد.

علیرضا خمسه، از تولدش در پامنار تهران، خاطرات کودکی، نحوه آشنایی با تئاتر و سینما، تحصیل در دانشگاه ملی (شهید بهشتی کنونی)، ادامه تحصیل در پاریس، کار با بهرام بیضایی، کیانوش عیاری، یدالله صمدی و … تا حالِ این روزهای هنر کشور را در قالب سیری تاریخی در سینما، تئاتر و تلویزیون مرور کرد و همچنین از نقاط ضعف امروز سینمای ایران گفت که در ادامه مشروح این مصاحبه را می‌خوانید:

آقای خمسه،  برای‌مان از تولد و کودکی‌تان بگویید. در چه تاریخی و کجا به دنیا آمدید؟

من نهم بهمن سال ۱۳۳۱ در محله پامنار تهران به دنیا آمدم. چون پدرم معمار بود و در شرکت راهسازی کار می‌کرد مدام به ماموریت می‌رفت و ما هم همراه او می‌شدیم. بنابراین بعد از آن‌که من سال اول ابتدایی را در کرج خواندم به بروجن در چهارمحال و بختیاری رفتیم و بعد دوباره به تهران برگشتیم و همان‌جا ماندگار شدیم تا این‌که دیپلمم را هم در تهران گرفتم. در حقیقت دوره دبستان من تقسیم شد بین تهران، کرج و چهارمحال و بختیاری. سال اول را کرج بودم، سال دوم و سوم بروجن و از کلاس چهارم و پنجم دوباره به تهران برگشتیم. در نهایت من بزرگ‌شده‌ ناف تهران هستم که در واقع به بخش مرکزی یعنی بازار و خیابان ناصرخسرو می‌گفتند.

فرزند چندم خانواده هستید؟

قبل از من سه بچه به دنیا آمدند که همه فوت شدند و من اولین پسر بعد از آن متوفیان بودم (می‌خندد). اکنون هم ۹ خواهر و برادر دارم که در واقع من بزرگترین‌شان‌ام. متاسفانه پدرم را خیلی سال پیش از دست دادم ولی مادرم سال گذشته فوت کرد.

از خاطرات کودکی‌تان چیزی به یاد دارید که تعریف کنید؟

خاطرات کودکی من خیلی‌هایش غیرقابل گفتن است، حتی برای همسرم هم تعریف نکرده‌ام، زیرا بچه بسیار شیطونی بودم (می‌خندد). اما یکی از آن‌ها که می‌توانم تعریف کنم برمی‌گردد به زمانی که در کرج بودیم و با بچه‌های دیگر به مزرعه گوجه‌فرنگی که در نزدیکی ما بود می‌رفتیم و آن‌ها را از زمین می‌کندیم و می‌خوردیم. طعم آن‌ها هنوز زیر دندانم است و دیگر هیچ‌گاه گوجه‌فرنگی‌ای نخوردم که همان طعم را داشته باشد.

خاطره دیگری که یادم می‌آید برمی‌گردد به یکی از تابستان‌های دوران کودکی‌ام. من از همان ابتدا عادت داشتم در سه ماه تعطیلی تابستان‌ها سر کار بروم. اولین‌بار بسته‌ای را از کنار یک سطل زباله پیدا کرده بودم و فکر می‌کردم که اتفاق بسیار خوبی است و سه ماه تابستان را مشغول فروختن آن‌ها بودم. هر روز به میدان اصلی کرج می‌رفتم و آن‌ها را پهن می‌کردم که بفروشم اما هیچ کس هیچ چیزی از من نمی‌خرید؛ این در حالی بود که من نمی‌دانستم چه می‌فروشم و چرا هیچ کس آن را نمی‌خرد! وقتی بزرگ‌تر شدم فهمیدم تعدادی فیلم‌های رادیولوژی از قسمت‌های مختلف بدن پیدا کرده بودم و می‌خواستم بفروشم و آن‌هایی که از مقابل بساط من رد می‌شدند این فیلم‌ها را جلو آفتاب نگاه می‌کردند و دوباره سر جایش می‌گذاشتند.

اولین‌باری که به سینما رفتید یا تئاتری را روی صحنه دیدید به خاطر دارید؟

وقتی به شهر بروجن رفتیم کلاس دوم و سوم دبستان بودم. در آن زمان برای کشاورزان و دامداران از تهران واحد سیار می‌فرستادند و در فضای باز پرده می‌زدند و به محض آن‌که هوا تاریک می‌شد فیلم‌های آموزشی درباره دامداری و این قبیل موضوعات پخش می‌کردند. در حقیقت اولین‌بار که من با پدیده سینما آشنا شدم زمانی بود که نشسته بودیم، یک پرده برای ما زده بودند و بر روی آن تصویر یک گاو پخش شد که به گوساله‌اش شیر می‌داد. آن زمان دیدن عظمت گاو بر روی پرده نمایش باعث شده بود این موجود برای من مقدس شود تا جایی که حتی می‌توانستم مثل هندوها گاوپرست شوم (می‌خندد). در کودکی‌ام عظمت گاو و نورانی بودنش بر روی یک پرده سفید برایم بسیار جالب شد.

اما اولین فیلم جدی‌ای که دیدم «اسپارتاکوس» بود که به همراه مادرم در یکی از سینماهای لاله‌زار دیدم. من که حدودا هشت‌ساله بودم همان‌جا آرزو کردم کاش من پسر اسپارتاکوس بودم. زیرا او قهرمان بود و در صحنه پایانی، همسرش بچه‌ای را در آغوش داشت که نشان می‌داد مبارزه ادامه پیدا خواهد کرد. آن‌جا من آرزو کردم کاش به جای اوس احمد معمار (پدرم)، اسپارتاکوس پدرم بود.

اولین تئاتری را که دیدم دقیق به یاد نمی‌آورم اما شاید بتوانم بگویم اولین تئاتری که بازی کردم ۱۳ ساله بودم. در حقیقت به جای این‌که اولین تئاتر را ببینم، خودم در آن بازی کردم. ماجرا این‌گونه بود که من یک پسرخاله داشتم و او پیشنهاد کرد بیایید تا تئاتری اجرا کنیم. ما با هم نمایشنامه‌ای به نام «عیددیدنی» نوشتیم و سپس اجرا کردیم اما در نهایت کتکش را هم خوردیم زیرا در حیاط منزل خودمان آن را اجرا کردیم، مادرم خانه نبود و برای این‌که پرده جلو سن داشته باشیم پرده خانه‌مان را کنده بودیم و جلو ایوان نصب کرده بودیم. وقتی مادرم این‌ها را دید با جارو دنبال‌مان کرد (می‌خندد). برای آن حتی بلیت هم فروخته بودیم، البته پولی دریافت نکردیم، بلکه روی کاغذهایی با خط خودمان نوشتیم دو ریال و به همسایه‌ها دادیم، مثل همین کاری که اکنون برای بالا بردن فروش فیلم‌ها و تئاترها می‌کنند و بلیت‌هایی را در سازمان‌ها پخش می‌کنند، ما هم آن زمان از همین ترفند استفاده کردیم. همسایه‌ها هم آمدند و این اجرا را دیدند. من نقش مهمان پرخوری را بازی می‌کردم که به مهمانی رفته بود.

با این حال به نظرم اولین تئاتری که به یاد دارم به صورت جدی آن را دیدم دبیرستانی بودم، در کارگاه نمایش تهران تئاتری به نام «منصور ابن حلاج» به کارگردانی خانم خجسته کیا. از هنرپیشه‌های آن زمان رضا رویگری بود که در آن اجرا، آواز می‌خواند.

شما در دانشگاه رشته روان‌شناسی خواندید. علت خاصی داشت؟

بله. برای تحصیل در دانشگاه رشته روان‌شناسی را انتخاب کردم تا به بازیگری‌ام کمک کند. یعنی می‌دانستم که نمی‌خواهم بروم در رشته روان‌شناسی کار کنم اما آن را خواندم تا در بازیگری به من کمک کند.

خانواده‌ام مخالف این بودند که من موسیقی را دنبال کنم و گفتند ما خانواده‌ای مذهبی هستیم و باید صدای قرآن خواندن تو به گوش برسد. من وقتی در دانشگاه رشته روان‌شناسی قبول شدم مادرم به همه دوستانم گفته بود پسرم پزشک شده و تا زمانی که مادرم زنده بود تمام دوستانش به من می‌گفتند آقای دکتر و به این شکل در بین مردم و دوستان قابل قبول بودم.

با این اوصاف شما فعالیت‌ هنری‌تان را با تئاتر آغاز کردید.

بله. من دانشجوی روان‌شناسی دانشگاه ملی بودم که روی تابلو اعلانات دیدم نوشته‌اند علاقه‌مندان بازیگری به دفتر فعالیت‌های فوق برنامه مراجعه کنند. وقتی آن‌جا رفتم دیدم دو نفر مربی تئاتر پذیرای هنرجویان هستند. ناهید ارسباران که آن زمان همسر پرویز پورحسینی بود و بعدها در اثر یک بیماری فوت شد و مهدی هاشمی. این دو نفر از من تست گرفتند و گفتند شما کارت فراتر از یک کار دانشجویی است. آن‌ها یک گروه تئاتری داشتند که گلاب آدینه، مدیا کاشیگر، مسعود صفرنیا، علیرضا همتی و… بودند. اما با توجه به آن‌که آن زمان گرایشات سیاسی هم وجود داشت باعث شد عده‌ای به مبارزه بروند و یا در جبهه‌ها شهید شدند، عده‌ای هم مهاجرت کردند و از آن تعداد مدیا کاشیگر، گلاب آدینه و من مانده بودیم که به همراه خانم آدینه جزء گروه تئاتر «پیاده» شدیم که یک گروه حرفه‌ای‌تر بود.

اولین نمایشی که بازی کردیم در سال ۵۶، ۵۷ «داستانی‌ نه تازه» نام داشت و به نظرم نمایش خوبی بود و درواقع اولین نمایش حرفه‌ای من شد. این گروه متشکل بود از سوسن تسلیمی، مهدی هاشمی و داریوش فرهنگ که هسته مرکزی بودند. داستان را مهدی هاشمی نوشته بود و داریوش فرهنگ آن را کارگردانی کرد و سوسن تسلیمی بازیگر اصلی آن بود. تا سال ۵۷ با این گروه تئاتری فعالیتم را ادامه دادم.

همزمان با دوران دانشجویی‌ام هنرجوی کارگاه نمایش هم بودم. آن زمان در کارگاه نمایش فردوس کاویانی، سیاوش طهمورث و سوسن تسلیمی مدرس بودند و من شاگردشان بودم. وقتی سال ۵۷ درسم در دانشگاه ملی (شهید بهشتی) تمام شد، برای ادامه تحصیل به فرانسه رفتم و حدود دو سال تئاتر خواندم.

یعنی پس از بازگشت به ایران وارد سینما شدید؟

بله همین‌طور است. وقتی به ایران برگشتم مهدی هاشمی مرا به بهرام بیضایی برای فیلم «مرگ یزدگرد» معرفی کرد و در سال ۶۰ در این فیلم بازی کردم که به اولین حضور سینمایی من تبدیل شد.

همزمان در همان سال ۶۰، کار تلویزیونی‌ام هم آغاز شد که بیشتر اجرای کارهای آموزشی و پانتومیم بود. اما دیده شدنم در تلویزیون به برنامه «هوشیار و بیدار» برمی‌گردد. سه سری اجرا شد و برنامه موفقی هم بود.

آیا سابقه تئاتری شما باعث شد در سینما و تلویزیون هم موفق شوید؟

یک سال و نیمی که در فرانسه بودم بیش از سوابق تئاتری‌ام به من کمک کرد زیرا در آن‌جا همزمان با آدم‌های بزرگی آشنا شدم و با آن‌ها همکاری کردم. وقتی به ایران بازگشتم مهدی هاشمی مرا به بهرام بیضایی معرفی کرد و من فکر می‌کردم او در مقایسه با ایده‌آل‌های من آدم بزرگی نیست، به همین علت به مهدی هاشمی می‌گفتم دوست ندارم با یک آدم معمولی کارم را شروع کنم و او در جواب به من گفت حالا با یک آدم معمولی شروع کن، بعد از آن با آدم‌های بزرگتر هم کار خواهی کرد (می‌خندد). فکر می‌کردم حالا که از فرانسه آمده‌ام باید با آدم‌های درجه یک جهانی کار کنم.

بعد از همه این اتفافات بارها گفتم من فکر می‌کردم «مرگ یزدگرد» ضعیف‌ترین کار رزومه من خواهد بود اما الان بعد از ۴۰ سال کار وقتی می‌گویند اگر بخواهی یک کار انتخاب کنی، من می‌گویم «مرگ یزدگرد»، یعنی همچنان درخشان‌ترین کار من است. جالب این است که آن را با اکراه قبول کرده بودم و اگر اصرار مهدی هاشمی نبود احتمالاً در آن بازی نمی‌کردم.

شما یک فیلم دیگر هم با بهرام بیضایی کار کردید؟

بهرام بیضایی دو سال بعد وقتی می‌خواست فیلم «شاید وقتی دیگر را بسازد» دنبال هنرپیشه‌ای می‌گشت که پانتومیم بلد باشد و این‌گونه بود که یکی از قهرمان‌ها در استودیو تلویزیونی کار می‌کند و در بک‌گراندش یک بازیگر پانتومیم اجرا  می‌کند. پلان‌های زیادی گرفته بودند اما آقای بیضایی بازی بازیگر را نپسندیده بود و در نهایت پلان‌های من هم حذف شد. این را دستیار کارگردان بیضایی بعدها به من گفت. در نهایت دو سال پیش که به آمریکا رفته بودم بهرام بیضایی یک کار نمایشی روی صحنه داشت و توفیق تماشای آن تئاتر و ایشان را بعد از ۴۰ سال پیدا کردم.

بعد از این‌که اولین‌بار خودتان را روی پرده سینما دیدید چه حسی داشتید؟

معمولاً همه هنرپیشه ها اولین بازخورد تماشای خودشان روی پرده منفی است و فکر می‌کنند چقدر زشت هستند و بد بازی می‌کنند، اما بعد از مدتی عادی می‌شود.

شما درواقع بعد از بازی و دیده شدن در این دو فیلم به کارگردانی بهرام بیضایی شناخته شدید؟

نه. این فیلم به دلیل بی‌حجابی بازیگران زنش نمایش پیدا نکرد و زمانی دنبال من آمدند که از من تئاتر تلویزیونی‌ای پخش شد که در آن محمدعلی کشاورز هم بازی می‌کرد و من در آن درخشیده بودم و بعد از آن آقای مهرجویی دنبال من آمد تا برای فیلم «اجاره‌نشین‌ها» بازی کنم. من بعد از «هوشیار و بیدار» بیشتر شناخته شدم و سیل پیشنهادات سینمایی بود که به من می‌شد.

در آن زمان آقای فخرالدین انوار معاون سینمایی بود و اجازه نمی‌داد چهره‌های تلویزیونی وارد سینما شوند، به همین دلیل ما به سینما ممنوع‌الورود بودیم. این موضوع را به هیچ‌کس اعلام نمی‌کردند اما اگر کسی می‌رفت و می‌گفت می‌خواهم از این بازیگر استفاده کنم اجازه نمی‌دادند. من این را نمی‌دانستم تا روزی که عبدالله اسکندری (گریمور) به من گفت به دفتر آقای انوار برو و بپرس چرا ممنوع‌الکار هستی؟ من وقتی رفتم با او صحبت کنم منشی به من گفت شماره‌ات را به من بده تا با شما تماس بگیریم. الان بیش از ۳۰ سال است که منتظرم زنگ بزنند (می‌خندد).

در نهایت این طلسم چه زمانی شکسته شد؟

این طلسم زمانی شکسته شد که آقای کیانوش عیاری برای فیلم «روز باشکوه» پیش آقای انوار می‌روند و می‌گویند من از خمسه یک چهره جدید سینمایی می‌سازم و آقای انوار هم در جواب می‌گوید اگر قول می‌دهی این اتفاق بیفتد و نقشی ماندگار باشد من این اجازه را می‌دهم. بنابراین اولین کسی که این اجازه را گرفت آقای کیانوش عیاری بود و به نظرم هم آن فیلم موفق شد.

در آن مقطع دیگر فرصت تئاتر نداشتم و عمده فعالیتم سینما بود و کمتر در تلویزیون بودم.

معمولا به خیلی از بازیگران بعد از ایفای یک نقش خوب، پیشنهادهای مشابهی داده می‌شود و به نظر می‌رسد برای شما هم بعد از بازی در فیلم‌هایی مثل «آپارتمان شماره ۱۳» یا  «روز باشکوه» این اتفاق تکرار شد تا زمانی که فیلم «بیست» کاهانی را بازی کردید. 

بله همیشه همین‌طور است؛ کاراکترهای مشابه زیادی بعد از یک اثر به هنرمند پیشنهاد می‌شود. بازیگر به هدایت درست نیاز دارد، برای همین به کارگردان خوب نیاز است. کاهانی در آن مقطع و در آن فیلم کارگردان خوبی بود و من را هدایت کرد که حاصلش نقشی ماندگار شد.

یعنی اگر آن پیشنهاد به شما نمی‌شد همان مسیر را پیش می‌گرفتید؟

بله. پیشنهاد کاهانی در کارنامه کاری من تاثیرگذار بود. همین الان هم نگاه کنید تئاتری که از طرف آتیلا پسیانی به من پیشنهاد شد بعد از بازی در سریال پایتخت بود. او به من گفت این نقشی که به تو پیشنهاد می‌دهم، تو در آن تخصص داری و آن هم بازی در سکوت است! در آن تئاتر نیز نقش رهبر مظلومی را داشتم که با سکوت مبارزه می‌کند. بنابراین بعضی از کارگردان‌ها چه در تئاتر و چه در سینما می‌فهمند مهارت تو بیش از چیزی است که تاکنون دیده شده، برای همین نقش تازه‌ای از تو می‌خواهند. برخی دیگر اصلا حوصله تمرین با بازیگر را ندارند و به طور مثال نقش پیرمردهای از کار افتاده را به من پیشنهاد می‌کردند و منتظر یک لقمه آماده‌اند. این درحالی است که ما دنبال کارهای جدید هستیم.

سینمای ایران چقدر این فرصت را در اختیار شما گذاشته تا نقش‌هایی را که دوست داشتید بازی کنید؟

به نظر من سینمای ایران به پیش نرفته، گاه درجا زده و گاهی پسرفت داشته است، به همین دلیل افتخارات من هنوز در دهه ۶۰ و ۷۰ است. یکی از امیدهای من این است که جوانانی که اکنون وارد این حوزه می‌شوند با موانعی که وجود دارد بتوانند مبارزه کنند و به شرایطی که بتوانیم بگوییم این سینما ایده‌آل است، برسند.

نقشی که هنوز آرزو دارید در آن بازی کنید، چیست؟

من همیشه دوست داشتم آثار «شکسپیر» مثلا «شاه‌ لیر» را کار کنم و نقش دلقک شاه لیر را بازی کنم. یک شخصیت خاص است. من ایده‌آلیست هستم و احساس نمی‌کنم که پیر شده‌ام و نقش‌هایی هست که منتظرم آن‌ها را بازی کنم.

در حال حاضر، وقتی برنامه‌های تلویزیونی و سینمایی و حتی تئاتری را با سال‌های ابتدایی انقلاب مقایسه می‌کنند بعضا این دیدگاه وجود دارد که آن‌ها بیشتر مورد استقبال و حرفه‌ای‌تر بودند. فکر می‌کنید علت این اتفاق چیست؟

همیشه این اتفاق افتاده و خواهد افتاد که شما چیزی را که می‌کارید برداشت می‌کنید. در این سال‌ها چیزهای خوبی کاشته نشده، یعنی آموزش و برنامه‌ریزی خوبی نداشته‌ایم. در کشور ما چیزی به‌نام برنامه‌ریزی، آموزش و پژوهش جدی گرفته نمی‌شود. اگر در آن سال‌ها چهار سریال ساخته می‌شد، همه خوب بودند، اما اکنون اگر مثلا چهارهزار برنامه هم ساخته شود به اندازه کیفیت آن زمان نیست.

الان اگر به مدیریت پژوهش سیما زنگ بزنیم و حالش را بپرسیم پاسخ می‌گوید که خوب نیست زیرا کمترین بودجه به او تعلق می‌گیرد. وقتی اداره پژوهش سیما به ضعیف‌ترین بخش آن تبدیل می‌شود، طبیعتاً چیز خوبی برداشت نخواهید کرد. اکنون همه افتخارات صدا و سیما و اداره‌های دولتی به افزایش آمار آن‌ها و رشد کمیت‌هاست و کسی به کیفیت کاری ندارد. مثلاً مدیران از افتتاح شبکه‌های جدید و اعلام ساعت‌های برنامه‌سازی خود حرف می‌زنند اما وقتی شما به عنوان یک مخاطب شب به خانه می‌رسید، برنامه‌ای وجود ندارد که رغبتی به تماشای آن داشته باشید. به راحتی از طرف مدیران گفته می‌شود شما برنامه‌ای هستید که در زمان ریاست قبلی پخش می‌شد و حالا که مدیر تغییر کرده ما نمی‌خواهیم برنامه را ادامه دهید. به همین راحتی!

شما در طول سال‌های فعالیت‌تان از تاسیس انجمن بازیگران سینما تا خانه تئاتر، حضور داشته‌اید. به نظرتان با توجه به شرایط موجود می‌توان کاری برای حل کردن مشکلات آن‌ها انجام داد؟

یک قصه در مورد نادرشاه افشار وجود دارد که می‌گوید او وقتی پادشاه شد سردارانش را جمع کرد و گفت این کشور چنین سردارهایی داشته و شکست می‌خورده؟ آن‌ها در جواب گفتند که متاسفانه نادرشاه نداشته‌ایم که این شرایط را مدیریت کند. امروز در کشور نیروی متخصص داریم اما چون برنامه‌ریزی برای آن‌ها وجود نداشته در از جاهای دیگری سر درمی‌آورند. ما حتی در سنین بالا هم آن مدیر اصلی نیستیم و تنها سپهسالارهایی هستیم که منتظر فرماندهی‌ایم. باید تمام کارهای دولت به شوراها داده شود. یا این‌که نگویند توِ خمسه که در آمریکا اجراهایی داشتی باید چندین مرتبه اثرت مورد بازبینی قرار بگیرد و بعد به تو مجوز می‌دهیم. درواقع باید مسئولیت را به صاحب اثر واگذار کنیم، اگر مغایر قوانین ما بود خودت مسئول آن هستی.

حالا فکر کنید انجمن بازیگران، خانه سینما و خانه تئاتر تا وقتی مدیری بر سرشان نباشد، بی‌کارند. یعنی فرمانی صادر نشده تا وظیفه‌ای بیش از گرفتن حق عضویت یا حتی دادن کارت جشنواره انجام دهند. من در همه سال‌هایی که عضو انجمن بازیگران بودم جزء افتخاراتم است که چندین هنرمند را صاحب خانه کردیم، اما از جایی به بعد احساس کردم نمی‌خواهند دیگر از این فعالیت‌ها انجام شود. شما نگاه کنید چند هنرمند از کار افتاده داریم که با ۱۵۰ هزار تومان پولی که به‌شان داده می‌شود نمی‌توانند روزگار بگذرانند. باید به طور کلی سیستم اجتماعی، فرهنگی تغییر کند و اصلاح شود. این حرف‌ها جدید نیست و بارها با وزرا جلساتی داشته‌ و گفته‌ایم «تو رو خدا، هوای این هنرمندان را داشته باشید.» می‌توان از تئاتر و سینما بر اساس قاعده‌ای که یونسکو نیز تاکید کرده به عنوان وسیله‌ای آموزشی استفاده کرد، اما تنها در ایام دهه فجر یادشان می‌افتد که می‌توانند از آن استفاده کنند.

با توجه به اهمیت و گستردگی فضای مجازی و فعالیت هنرمندان و سلبریتی‌ها در شبکه‌های اجتماعی فکر می‌کنید امروزه چقدر خودِ هنرمندان در دامن زدن به حاشیه‌ها، اخبار زرد و شایعه‌ها مقصرند؟

مولوی داستان جالبی دارد. او مسجدی را توصیف می‌کند که یکی از نمازگزاران بین نماز صحبت می‌کند و نمازش را می‌شکند، دومی برمی‌گردد و می‌گوید حرف زدی نمازت شکست و سومی هم همین کار را می‌کند. داستان فضای مجازی هم همین است؛ وقتی یک نفر می‌گوید به زندگی خصوصی ما چه کار دارید، همان نمازگزار است که به بغل دستی‌اش می‌گوید بین نماز حرف زدی و نمازت باطل شد، در صورتی که خودش هم دقیقا مرتکب همین خطا شده است.

من وقتی سکوت کنم بهترین کار را انجام داده‌ام. وقتی تکلیف فضای واقعی‌مان معلوم نیست چگونه به فضای مجازی می‌رویم؟ وقتی فضای مجازی با یک اتفاق غیرمتعارف می‌تواند تعداد دنبال‌شوندگانش را اضافه کند پس دیگر چه اعتمادی می‌توان به آن داشت؟! در عین حال مردم در پی شنیدن یک‌سری اخبار و اطلاعات منفی و بد پیش خود می‌گویند «اگر مرهم نه‌ای زخم دلم را / نمک پاش دل ریشم چرایی؟» منِ هنرمند اگر نمی‌توانم کاری برای مردم انجام دهم بیایم بگویم که من ۲۰ سال است به زنم خیانت می‌کردم و با کس دیگری بودم؟ بنابر این چرا آن‌ها را از اتفاقات روزمره آزرده‌خاطر کنم؟!

وضعیت سینمای کمدی را به چه شکل می‌بینید؟

سینمای کمدی وضعیت تراژیکی پیدا کرده است و فکر می‌کنم به درستی مدیریت نشده است. به نظر می‌رسد به سمت ابتذال هدایت می‌شویم. زمانی کسی وزیر ارشاد می‌شد که ما متوجه می‌شدیم او متخصص موتورهای درون‌سوز است و این باعث می‌شد من از درون بسوزم که او وزیر ارشاد شده است (می‌خندد).

یکی از دلایلی که من کارگردانی نمی‌کنم این است که خودم را در جایگاهی نمی‌بینم که هفت هنر را بلد باشم. به طور مثال من فیلم ساخته‌ام و کسی آهنگساز آن است، من باید بتوانم ایرادهای آن را پیدا کنم، اما شاید من تا این حد شناخت موسیقی نداشته باشم. وزیر ارشاد باید از مجموعه هنرها شناخت داشته باشد، اما مدیران ما به این شکل انتخاب نمی‌شوند. وقتی کار به کاردان سپرده نشود حاصلش به ابتذال کشیده می‌شود.

شما همیشه به مردم گفته‌اید شاد باشید، اما با توجه به مشکلاتی که وجود دارد چگونه می‌توان همچنان مردم را شاد نگه داشت؟

در جامعه‌ای که بی‌کاری و افسردگی به وفور به چشم می‌خورد فرهنگ می‌تواند نقش کمک‌کننده داشته باشد. حافظ می‌گوید «با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام» یعنی صبر کن با لبخند می‌توان دنیا را نجات داد. فرهنگ مثل یک داربست می‌ماند اما این را از ما گرفته‌اند. زمانی به ما می‌گفتند کارتان را به خدا بسپارید و این حرف به آدم آرامش می‌داد اما اکنون از جوان دین و امید را گرفته‌اند. شادی از یک بینش می‌آید پس باید دیدگاه‌مان‌ را تغییر دهیم. جامعه‌ای که در آن امید نباشد تغییر نمی‌کند. جامعه‌ای که می‌خواهد به سمت تحول برود باید سلامت داشته باشد و نشانه آن بودن لبخند بر روی لبان مردم است. مسئولان باید به ۵۰ سال آینده فکر کنند نه به کشتی‌ای که امروز توقیف شده است! کشور به خانه‌تکانی جدی نیاز دارد که از خود فرد و سپس خانواده‌اش آغاز می‌شود.

و نکته پایانی این‌که جای تامل دارد که ما در این سال‌ها دیگر فیلمی شبیه «معجزه خنده» در سینمای ایران نداشتیم تا به مردم بگوییم خنده می‌تواند در زندگی ما معجزه کند!

بله. شاید همین‌طور باشد. مخصوصا که این فیلم بر اساس علم روان‌شناسی هم ساخته شد. در واقع «معجزه خنده» طرح من و بر اساس داستان یکی از دوستان روان‌شناسم بود که سال‌ها در انگلیس تحصیل کرده بود و بعد در امین‌آباد کار می‌کرد. من هم آن‌جا با بیماران، تئاتردرمانی کار می‌کردم. حاصل آن تئاتردرمانی و بودن با دکتر نیک‌رو سبب شد در حوزه هنری فیلمنامه‌ای بنویسیم به نام «معجزه خنده» که آن را بسازیم، اما آقای یدالله صمدی که روحش شاد دوست داشت آن را بسازد و گفتیم او آن را بسازد. او نیز فیلمنامه را به آقای داوود میرباقری داد تا دیالوگ‌نویسی آن را انجام دهد و از دل آن نمایشنامه «عشق‌آباد» هم نوشته شد که من هر دو را هم دوست دارم. /ایسنا



خروج از نسخه موبایل