فرهنگی

آخرین قرار امام‌رضا(ع) و اباصلت چه بود؟

خبرمهم: امام رضا(ع) در آخرین روزهای حیات پربرکتش، بارها درباره شهادت خود با اباصلت سخن گفته‌ بود.

به گزارش بخش فرهنگی سایت خبرمهم،  «شهادت غریبانه امام رضا(ع) در نوغان توس، ضربه‌ای مهلک بر پیکر خلافت عباسی وارد کرد. از این زمان به بعد، عباسیان هیچ‌گاه نتوانستند اقتدار پیشین را به‌ دست آورند و در گذر زمان، احفاد هارون و متوکل به زیردستان اُمرایی تبدیل شدند که بی‌محابا بر آنها حکم می‌راندند و بر ذلتشان می‌افزودند. اما هیچ‌کدام از این پیامدها، اندکی از داغ شهادت جانسوز ثامن‌الحجج(ع) نکاست.

در سالروز شهادت هشتمین اختر تابناک آسمان امامت و ولایت، مروری داریم بر وقایع آن شب هولناک که مأمون نقشه جنایت‌آمیز خود را عملی و امت را به فراق دردناک و جانکاه عالم آل‌ محمد(ع) مبتلا کرد.

آخرین روزها

امام رضا(ع) در آخرین روزهای حیات پربرکتش، بارها درباره شهادت خود با اباصلت سخن گفته‌ بود. آن حضرت در شبی که فردای آن، آخرین روز ماه صفر بود، اباصلت را نزد خود فراخواند. با او کمی صحبت کرد و سپس فرمود: «ای اباصلت! من فردا از سوی این مرد فاجر و تبهکار، فراخوانده می‌شوم. وقتی از نزد او خارج شدم، اگر سرم را با عبایم پوشانده بودم، دیگر با من حرف نزن و بدان که مرا مسموم کرده است.»

اباصلت منقلب شد. سیلاب اشک از دیدگانش فروریخت. امام(ع) او را به آرامش و صبر سفارش کرد و سپس به نماز ایستاد. اباصلت از محل عبادت امام‌ رضا(ع) بیرون آمد اما چنان اضطرابی بر وجودش مستولی شده بود که قادر نبود قدم از قدم بردارد. به‌ ناچار همان‌جا نشست و در خلوت شبانه، به آخرین عبادت‌های علی‌بن‌موسی‌الرضا(ع) نگریست و اشک ریخت. اباصلت آرزو می‌کرد کاش هیچ‌وقت صبح فرا نرسد اما انگار خورشید روز آخر ماه صفر، زودتر از روزهای دیگر در آسمان ظاهر شد و مأمون، مأموری را برای بردن امام رضا(ع) فرستاد.

آخرین لحظات

پسر هارون به ظرف انگوری که مقابلش بود، نگاه کرد. سپس کوشید تا صحبت با امام رضا(ع) را آغاز کند: «پسر عموی عزیز! چرا کمتر به ما سر می‌زنید؟» مأمون آشکارا مضطرب بود. او می‌دانست که قصد جان چه کسی را کرده‌ است؛ کرامات علی‌بن‌موسی‌الرضا(ع) را دیده بود؛ از مقام علمی پسر رسول خدا(ص)، آگاهی داشت؛ می‌دانست که دست به جنایتی غیر قابل بخشش می‌زند اما قدرت و ثروت، چیزی نبود که مأمون بتواند از خیر آن بگذرد. او بنیان این حکومت را بر خون برادرش، امین، استوار کرده‌ بود.

این بود که خوشه‌ای انگور برداشت و آن را به امام رضا(ع) تعارف کرد و گفت: «ای پسر رسول خدا! تاکنون انگوری بهتر از این ندیده‌ام، خواهش می‌کنم از آن میل کنید.» امام(ع) تبسم کرد و آرام فرمود: «ای بسا که انگورهای بهشت بهتر از این انگور باشد.» آن گاه ادامه داد: «میلی به خوردن انگور ندارم. مرا معاف کن!» مأمون دوباره اصرار کرد اما امام(ع) باز هم نپذیرفت. خلیفه عباسی، در حالی‌ که صدایش می‌لرزید، فریاد زد: «هیچ چاره‌ای ندارید. باید از این انگور میل کنید!»

آن‌گاه با دستش اشاره‌ای کرد و از پشت ستون‌ها، تعدادی مأمور شمشیر به‌دست ظاهر شدند. امام رضا(ع) مقداری از آن انگور تناول کرد و از جای خود برخاست. مأمون فریاد زد: «قصد دارید به کجا بروید؟» امام(ع) پاسخ داد:«به همان‌جا که مرا فرستادی.» خلیفه عباسی به مأموران دستور داد مانع خروج حضرت نشوند. علی‌بن موسی الرضا(ع) از اتاق بیرون آمد و مسافت تالار تا در خروجی را از میان دالانی طولانی پیمود. در انتهای دالان و کنار در، اباصلت انتظار مولایش را می‌کشید. ناگاه دید که امام(ع) می‌آید، در حالی‌ که عبایش را بر سر کشیده است./خراسان

جهت دریافت مهم‌ترین خبرها، ایمیل خود را وارد کنید:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

بخوانید:

دکمه بازگشت به بالا