می بخشم اما زندگی نه
خبرمهم: جزئیات قتل دو کودک اسفراینی توسط مادر در گفت و گو با پدر سیوسه ساله
به گزارش بخش اجتماعی سایت خبرمهم، امیر و آیلین دیگر نفس نمیکشند؛ دو کودک دو ماهه و هشت ساله اسفراینی. مادر حکم داد و اجرا کرد. نقشهاش مرگ خود و کودکانش بود؛ اما دستان مرگ مادر اسفراینی را پس زد و او به زندگی برگشت. از این تراژدی مرگبار یک هفتهای میگذرد.
کودکان با قرص برنج جان دادند و دیگر نفس نکشیدند. مادر هم شیره تریاک را برای مرگ انتخاب کرد؛ اما زنده ماند و به بیمارستان منتقل شد و حالا هم در زندان به سر میبرد و منتظر حکمش است. پدر اما هنوز در شوک به سر میبرد و از ناباوری حکم ناعادلانه مادر و اجرای مرگی هولناک میگوید. میخواهد تن به رضایت بدهد؛ اما ادامه زندگی با خدیجه نه. یونس هژبر همسر خدیجه رضایی، پدر دو کودک هشت ساله و دو ماهه از ۱۰ سال زندگیاش با خدیجه میگوید.
شب هفت فرزندانش تازه تمام شده است. در شوک و ناباوری، با مکثهای طولانی، گویی که تازه سخنگفتن را یاد گرفته، زبان میگشاید.
«دچار فراموشی شدهام. اصلا نمیدانم چه روزی این اتفاق افتاد. من و خدیجه، همسرم، زندگی خوبی داشتیم. با نسبت فامیلی ازدواج کردیم. خدیجه نوه عمه من است. هیچ مشکلی در زندگی نداشتیم که همسرم بخواهد چنین کاری را انجام دهد. سال ۹۰ هنگامی که بیستوسه ساله بودم و خدیجه شانزده ساله بود، ازدواج کردیم. به قدری مرا دوست داشت که همیشه از من میخواست سر کار نروم و در خانه از صبح تا شب کنارش باشم. سرامیککار هستم و به علت شرایط شغلیام بیشتر به تهران میآمدم. امیر، فرزند اولم، دچار مشکل کلیوی بود. وقتی چهار سال داشت، متوجه شدیم یک کلیهاش کوچکتر از حد معمول است. در واقع باید با یک کلیه زندگی میکرد. من و همسرم وقتی فهمیدیم ناراحت شدیم. خدیجه خیلی گریه میکرد و از این موضوع غمگین بود.»
یونس بغضی میان کلماتش لانه میکند و تحت تأثیر بغض کلماتش رنگ خاموشی میگیرد.
مشکل اصلی ما مادرزنم بود
بغضی به جامانده توأم با حسرت کارِ کردهاش او را وادار به صحبت میکند. کلمات به سختی ادا میشود.
«دعواهای زن و شوهری همه جایی هست؛ غیر از مشکلاتی که از سمت مادر خدیجه بود، مشکل خاصی نداشتیم. مادر همسرم مشکل ما بود. تمام دعواهای ما بر سر دروغها و دخالتهای بیجای مادر خدیجه بود. همسرم عاشق من بود. وقتی به حرفش گوش میدادم و خانه میماندم، مادرش او را تحریک میکرد که چرا یونس سر کار نمیرود. وقتی هم سرکار میرفتم، میگفتند سر کار نرو.»
تردید در رگهایش جریان گرفت. «اصلا نمیدانستم باید چکار کنم. در هر دو صورت از من به دنبال بهانه بودند. پیامهای عاشقانه همسرم را وقتی تهران بودم، مرور میکنم و بیشتر عصبی میشوم. ما هیچ مشکلی نداشتیم. نمیدانم چرا خدیجه دست به چنین جنایتی زد. کاش بچههایم و خدیجه را پیش مادر و پدرش نمیگذاشتم. هنوز مدتی از سفر کاریام باقی مانده بود که متوجه بحث شدید میان خدیجه و مادرش شدم.»
روز شوم
تسلطش به بیان کلمات برای اداشدنشان بیشتر شد.
«با به دنیا آمدن آیلین دخترم، امیر همیشه میگفت که ما الان چهار نفر شدیم. کاش ماشین داشتیم. تازه در اطراف اسفراین خانهای دوطبقه خریده بودم. خدیجه خوشحال بود. قرار بود دیگر برای کار به شهرهای دیگر نروم؛ اما خریدن ماشین بهانهای شد تا سفر آخر را برای آخرینبار به تهران بیایم. ۱۰ روز از سفرم باقی مانده بود. خدیجه زمانی با من تماس گرفت که فهمیدم به خانه خودمان برگشته است؛ اما فقط گریه میکرد. از شدت گریههای او حدس زدم شاید دوباره بیتاب من شده است؛ اما او گفت اگر بچههایت را بکشم با من چکار میکنی؟! گمان کردم، شوخی میکند.
در جواب به شوخی گفتم، من هم تو را میکشم و خندیدم؛ اما او گریه میکرد. همان موقع ترسیدم. وقتی خدیجه تلفن را قطع کرد، برادرزنم با من تماس گرفت که کیف امیر در منزل ما جا مانده است. او گفت قصد دارد کیف امیر را به منزل ببرد. همان جا بود که برادر همسرم ماجرا را برایم تعریف کرد. خدیجه بعد از جروبحث با مادرش به دروغ به پدرش میگوید که یونس امشب ساعت ۸ از تهران به خانه برمیگردد و از پدرش میخواهد او را به خانه برساند. وقتی به خانه میرسند خدیجه تصمیم میگیرد بچههایمان را بکشد و پس از کشتن آنها با شیره تریاک میخواست به زندگی خودش پایان دهد؛ ولی زنده ماند.»
سکوتی از اعماق درون، با غم عجین میشود.
دیر رسیدم
از شدت شوک واردشده نمیتواند خودش را راضی کند. «من هنوز همسرم را ندیدم. شاید او این کارها را نکرده باشد. برادرخانمم وقتی به منزل ما میرسد با کشتهشدن امیر و آیلین روبهرو میشود و خدیجه که بیهوش روی زمین افتاده بود را به بیمارستان منتقل میکند. امیر را با خوراندن قرص برنج به قتل رسانده و آیلین را خفه کرده بود.» بغض و غم یکی میشود.
«برادرخانمم که تماس گرفت، شبانه از تهران به سمت اسفراین حرکت کردم. دیر شده بود. حتی به بیمارستان هم برای دیدن همسرم نرفتم. وقتی رسیدم یکسره سر خاک رفتم. مراسم خاکسپاری دو فرزندم.» بغض جلوی کلماتش را گرفت اما ثانیهای نکشید که به اجبار خود را راضی کرد. «از وقتی دستگیر شده است مرتب با من تماس میگیرد و میخواهد مرا ببیند؛ اما هنوز نتوانستم او را ملاقات کنم. یک یا دو روز دیگر قصد دارم به ملاقاتش در زندان بروم. خدیجه باید همه چیز را به من توضیح بدهد.»
بخشیدم
کلمات رنگ و بوی آرامش میگیرند.
«عشق زیاد از حد خدیجه مشکلساز شد. من هم او را بسیار دوست داشتم؛ در تمام مدت زندگی مشترکمان تلاش کردم او خوشحال باشد. نمیدانم چرا بچههایمان را کشته است. من پدر آنها بودم و او مادرشان بود. خدیجه یک مدت قرص مصرف میکرد اما به من نگفته بود برای چه قرصها را میخورد؛ نمیدانم مشکل خاصی داشت یا نه. روز دادگاه از من خواستند شکایتم را ثبت کنم اما من هیچ شکایتی ندارم و خدیجه را میبخشم. او و کارش را به خدا میسپارم. به هر حال او مادر فرزندان من است. فقط میخواهم بدانم چرا آن روز با فرزندانمان این کار را کرد. بعد از بخشش هم دلیلی برای ادامه زندگیمان نمیبینم و از او طلاق میگیرم.»
خاطرات گذشته از ذهنش رونمایی میشود. «هر بار با همسرم بحثمان میشد و حرفی از طلاق زده میشد، او میگفت اگر مرا طلاق بدهی خودم را میکشم؛ ولی در تمام مدت سفر ما با هم خوب بودیم. عکسهای امیر و آیلین را برایم میفرستاد و پیامهای عاشقانه بین ما رد و بدل میشد. خدیجه را میبخشم؛ اما نمیخواهم دیگر او را ببینم. پدر و مادرم راضی به بخشش نیستند. من همان روز اول اعلام کردم که بخشیدم.»
راضی و آرام از تصمیمی که گرفته است با تضادی از نارضایتی و ناآرامی در وجودش طغیان میکند. با کشمکش درونی و تردید از سوی یونس، فرزندکشی در اسفراین، با دریایی از بخشش، از سوی همسر خدیجه پایان میگیرد./شهروند
واقعا که خاک برسرت ازخون به ناحق ریخته بچه هات گذشتی